من ی خاستگار داشتم۱۷سالم بود پسر های فامیل های دوره ی ۳ماهی هی دورم میچرخید تا جواب مثبت بهش بدم منم بچه بودم و خودم دوست پسرداشتم و عاشق دوست پسرمم بودم ی روز بهش گفتم من دوست پسردارم و شماروهم نمیخوام دست ازسر خانوادم بردار خیلی ناراحت شد و رفت بعدم چندسال دقیقا باهم ازدواج کردیم اول اون زن گرفت دوماه بعد من ب دوس پسرم نرسیدم و زوری زن شوهرم شدم ....الان ک میبینم چه پسر ماهیه و خانوادش چقدر خوبن و هوای زنشو دارن و اونوقت خانواده شوهرمن چقدر فضول و بی ادبن دلم میخواد خودمو بکشم ک چرا بچه به اون خوبی را ول کردم ....البته نمیدونستم واقعا ب عشقم نمیرسم وگرن همون روزا با اینکه بچه بودم ب ازدواج باهاش تن میدادم