2737
2734
عنوان

روزگار منو پسرام (۱۴)

1623 بازدید | 68 پست

تا صبح ، زیاد شیر خوردن.

سر ساعت ۸ و نیم هم طی یک عملیات انتحاری ، ۳ تاشون با هم بیدار شدن.

برای محمد صبحانه آوردم و خودمم ک از گرسنگی ضعف کرده بودم ، خوردم.

علی کمی بیدار بود ، باز خوابید


ساعت ۱۰ ب رضا پیام دادم و گفت ۲۰ دقیقه دیگه میاد.

فورا ب نوبت پای بچه ها رو شستم، و لباس هاشون رو عوض کردم و خودم لباس پوشیدم.


هرچی ب محمد گفتم حاضر بشه ، قبول نکرد ، آخر هم با موافقت و مسئولیت باباش موند خونه.

ولی رضا دور بین گذاشت کنار تی وی جلوی مبلی ک نشسته بود ، تا از بیرون ببینیمش و باهاش حرف بزنیم.

منم روی میز براش خوراکی چیدم تا برای خوراکی آوردن ، خودشو ب کشتن نده.😋😆

تا برسیم ، توی شهر رو یه دوری زدیم.

مغازه ها باز ولی ب نظر میرسید مشتری ندارن زیاد.

مردم هم اکثرا با ماسک .

جلوی در مرکز ، ماشین رو نگه داشت.

آریو رو ک توی ماشین شیر داده بودم ، به رضا دادم و علی رو گرفتم و رفتم داخل.

بعد متوجه شدم باید از در بالایی وارد میشدم و کلی حیاط رو دور زدم تا برسم.

از چند نفر پرسیدم ، وگرنه نه تابلویی داشت نه راهنمایی.

یک نفر جلوم بود. اول کار اون انجام شد بعد علی.

موبایلم رو خونه برای محمد گذاشته بودم ، از درمانگاه هر چی ب رضا زنگ زدم ک بیاد جلوی درب بالایی، اشغال بود.

ناچار رفتم تا سر جای اول ، بعد با ماشین رفتیم جلوی در درمانگاه و من آریو رو بردم .

اونم مثل علی اول قد و وزن شد بعد هم واکسن زدیم.

موقع زدن واکسن گریه کردن ولی بعدش ک بغلشون کردم خوب بودن خدا رو شکر.

چون موبایلم رو نیاورده بودم ، نمیتونستن وارد فایل بچه ها بشن.

چون واکسن دو ماهگی رو اینجا نزده بودم و باید پیامک فعال سازی رو از روی موبایلم برای مسئول درمانگاه میخوندم.

قرار شد بیام خونه ، باهاش تماس بگیرم و کد ها رو بخونم تا اطلاعات بچه ها رو ثبت سیستم کنه.

همینکار رو هم کردم.

رسیدیم خونه.تا در رو باز کردیم محمد پرید روی کاناپه و گفت ک از جام تکون نخوردم.

من بچه ها رو بردم توی اتاق و شیر دادم و خوابیدن.

شکر خدا هنوز تب نکردن و دارو ندادم هنوز.

رضا هم برگشت سر کار.

قبل از خواب لباس بچه ها رو عوض کردم و دستاشون رو شستم.

علی از شانس من ، امروز ۳ بار پی پی کرد ، و من بخاطر اینکه جای واکسن آب نخوره ، نتونستم بشورمش و از دستمال مرطوب استفاده کردم.(هفته ای یکبار پی پی میکنه ، چند روز بود منتظر بودم ، ولی ب امروز رسید)

ساعت دو حس کردم سرهاشون یک کم داغه.

استامینوفن پاراکید دادم.

۱۵ و ۱۳ قطره.

اختلاف وزن ۴۰۰ گرمیشون شده بود یک کیلو وصد گرم.😥🤔

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار

رضا اومد.طبق عادت ده روز اخیرش ، اسموتی انبه درست کرد.(انبه هاش تموم بشه میخواد چیکار کنه ، خدا میدونه .۴تا دیگه بیشتر نمونده)

از دیروز برای محمد زرشک پلو با جوجه داشتیم.و خودمونم آبگوشت.

امروز محمد کلاس داره و قرار شد رضا غذاش رو گرم کنه ک بخوره.

ولی متاسفانه زرشک ها رو سوزوند و برنج هم برشته و ته دیگی کرد.

محمد هم ک برنج خشک دوست نداره ، جوجه رو با نون خورد. اما سیر نشد.

فوری توی یک ربع خاگینه زرشک درست کردم و ساندویچ کردم ک بخوره.

رضا در حالیکه داشت اعتراف میکرد ، غذا گرم کردن بلد نیست و فقط غذا درست کردن بلده ، رفت و گرفت خوابید.

همین حین علی بیدار شد .

علی ب بغل ، محمد رو روانه کردم ک بره.

(لباس بپوشه ، دستشویی بره و صورتشو بشوره و آب غرغره کنه ، ماسک بزنه و در آخر هماهنگی با مادر دوستش ک بیان دنبالش )

نیم ساعت بعد رضا بیدار شد و از همه جا بی خبر گفت ک چی شد و چیکار کردین و محمد با کی رفت و ....

و دید ک همکارش برای بردن باهاش تماس گرفته و آقا در خواب ناز بوده.

ناهار رو گرم کردم ، چون رضا گرم کردن بلد نیس.

آریو بیدار شده بود و بغلم بود.توی آشپزخونه نرفتم و رضا برام لقمه می آورد.

کمی با همکارش حرف زد و رفت بچه ها رو آورد.

منم بچه ها رو خوابوندم .بقیه ناهارم رو خوردم.

خاگینه های محمد رو ساندویچ کردم و گذاشتم دم دستش و رفتم پیش بچه ها خوابیدم.

از صبح بخاطر کم خوابی سردرد خفیفی داشتم و این خواب خیلی چسبید.

امروز با محمد فقط همون صبح زود توی رختخواب پلیس و سرباز بازی کرده بودم.

ساعت ۸ بچه ها یک‌کم داغ بودن ، باز قطره دادم .کمی نق داشتن.

یک ساعتی توی نشیمن خوابوندمشون و خونه و آشپزخونه رو مرتب کردم.

ظرف های کثیف رو بردم توی سینک و فقط چند تیکه رسیدم بشورم.

یک کم بیسکوییت و اسموتی خوردم.

لواشکی ک محمد نصفه گذاشته بود خوردم و ....

کلا من از چیز نصفه نیمه بدم میاد.

و اگر آخر چیزی باشه باید تمومش کنم.

بخاطر همین نمیتونم زیاد لاغر کنم.

نماز خوندم.

بچه ها با هم نق میزدن.آریو رو دادم ب باباش و علی رو بردم توی اتاق ک بخوابونم.

ولی نه شیر میخورد نه بادگلو میزد نه روی پا می موند.فقط بغل میخواست.

رضا آریو رو خوابوند و آورد توی اتاق.

علی گریه میکرد ، بخاطر اینکه آریو بیدار نشه علی رو برد بیرون.ولی بازم بیدار شد.شیر دادم ، پوشکشو عوض کردم و ایندفعه خوابید.

رضا بیرون علی رو ، روی کاناپه روی پاش گذاشته بود و تکون میداد تا بخوابه.

رفتم سراغ شام.

تخم مرغ اب پز کردم.

سیب زمینی و قارچ و کمی سوسیس گذاشتم توی سرخ کن تا کباب بشه.

علی هم خوابید و رضا روی کاناپه گذاشتش و خودشم جاش رو پایین کاناپه گذاشت و خوابید.

هنوز همه مواد حاضر نشده بود ک علی بیدار شد. یک کم شیر خورد ولی نمیخوابید.

محمد هم از اونطرف گرسنه بود و شام میخواست.

علی رو روی میز گناهار خوری گذاشتم و محمد باهاش حرف زد و شعر خوند تا فقط برسم سیب زمینی و تخم مرغ رو پوست بگیرم.

بعد مجبور شدم علی رو بغل کنم چون گریه میکرد.

و بقیه مراحل ساخت الویه ، بچه ب بغل و یک دسته انجام شد.

فکر نمیکردم یک دسته هم بشه چیزی رنده کرد ، ولی شد و تونستم.

حالا ک فکرش رو میکنم ، میتونستم از گوشت‌کوب برفی استفاده کنم.ولی اون موقع ب ذهنم نرسید.

برای خودمون قارچ و سوسیس وسس مخصوص الویه زدم ، برای محمد فقط سس.

نون رو بیرون گذاشتم تا نرم بشه.

محمد چند تا ساندویچ درست کرد و خورد.

در مدت زمانیکه علی بغلم بود ، دو بار بالا آورد و از کتف تا کمرم رو خیس کرد.

محمد در حال خوردن شام بود ،ک علی رو بردم توی اتلق بخوابونم.

سرش داغ بود و ساعت داشت میشد ۱۲ و ۴ ساعت بود از قطره دادن بهش گذشته بود.

محمد اومد توی اتاق و گفت میترسه برگرده آشپزخونه.چون همه جا تاریک بود.

منم هر چی گفتم قطره داداش رو بیار ، نرفت.

در نهایت علی به بغل برگشتم توی آشپزخونه.

محمد یه ساندویچه دیگه خورد.

منم قطره علز رو دادم و باز هم یک دسته یک کم شام خوردم ، میز رو جمع کردم و خوراکی ها رو توی یخچال جا دادم.

علی باز از کتف تا کمرم رو با استامینوفن صورتی توت فرنگی ، تزیین کرد.

حالا مگه دستم میرسید پاک کنم .ب سختی تا میشد پاکشون کردم.

محمد رو فرستادم دستشویی ،

اصرار داشت روی مبل بخوابه. پتو برداشت بالشت هم من دادم ، اما میگفت دراز میکشه و نمیخوابه.الله ُ اعلم.

اومدم توی اتاق علی رو یک کمی شیر دادم.بعد روی پا خوابوندم.

بدنش هم خنک شد.

آریو خوابه همچنان و اونم تب نداره.

باید برم ببینم محمد کجا خوابش برده ، آب بخورم و بخوابم.

دلت به ره قوی دار ، رسیده وقت ایثار


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

سه قلوان؟ 

تیکر تولدم مجردممممم 😘دنبال دعوا نیستم تا وقتی میش با حرف زدن مشکلو حل کرد  اگ جوابتو ندادم این ب این معنی نیست ک جوابی نداشتم این ینی اینک من با ابلهان بحثی ندارم ❤️🤗 
2738

کامل نخوندم ولی مشخص  همش کارو زحمته موفق باشی

کاربری مهرناز۳۵ سابق...زمستان سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه ها شو سیر کنه، گوشت بدن خودشو میکند و میداد به جوجه هاش تا سیر شوندزمستان تمام شد و کلاغ مرد!اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:آخی خوب شد مرد، راحت شدیم از این غذای تکراری!این است واقعیت این روزگار ما... 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

حس ششم

دکی1402 | 20 ثانیه پیش

نامجون 𝓡𝓜 :)

fake_love | 22 ثانیه پیش
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز