رضا اومد.طبق عادت ده روز اخیرش ، اسموتی انبه درست کرد.(انبه هاش تموم بشه میخواد چیکار کنه ، خدا میدونه .۴تا دیگه بیشتر نمونده)
از دیروز برای محمد زرشک پلو با جوجه داشتیم.و خودمونم آبگوشت.
امروز محمد کلاس داره و قرار شد رضا غذاش رو گرم کنه ک بخوره.
ولی متاسفانه زرشک ها رو سوزوند و برنج هم برشته و ته دیگی کرد.
محمد هم ک برنج خشک دوست نداره ، جوجه رو با نون خورد. اما سیر نشد.
فوری توی یک ربع خاگینه زرشک درست کردم و ساندویچ کردم ک بخوره.
رضا در حالیکه داشت اعتراف میکرد ، غذا گرم کردن بلد نیست و فقط غذا درست کردن بلده ، رفت و گرفت خوابید.
همین حین علی بیدار شد .
علی ب بغل ، محمد رو روانه کردم ک بره.
(لباس بپوشه ، دستشویی بره و صورتشو بشوره و آب غرغره کنه ، ماسک بزنه و در آخر هماهنگی با مادر دوستش ک بیان دنبالش )
نیم ساعت بعد رضا بیدار شد و از همه جا بی خبر گفت ک چی شد و چیکار کردین و محمد با کی رفت و ....
و دید ک همکارش برای بردن باهاش تماس گرفته و آقا در خواب ناز بوده.
ناهار رو گرم کردم ، چون رضا گرم کردن بلد نیس.
آریو بیدار شده بود و بغلم بود.توی آشپزخونه نرفتم و رضا برام لقمه می آورد.
کمی با همکارش حرف زد و رفت بچه ها رو آورد.
منم بچه ها رو خوابوندم .بقیه ناهارم رو خوردم.
خاگینه های محمد رو ساندویچ کردم و گذاشتم دم دستش و رفتم پیش بچه ها خوابیدم.
از صبح بخاطر کم خوابی سردرد خفیفی داشتم و این خواب خیلی چسبید.
امروز با محمد فقط همون صبح زود توی رختخواب پلیس و سرباز بازی کرده بودم.
ساعت ۸ بچه ها یککم داغ بودن ، باز قطره دادم .کمی نق داشتن.
یک ساعتی توی نشیمن خوابوندمشون و خونه و آشپزخونه رو مرتب کردم.
ظرف های کثیف رو بردم توی سینک و فقط چند تیکه رسیدم بشورم.
یک کم بیسکوییت و اسموتی خوردم.
لواشکی ک محمد نصفه گذاشته بود خوردم و ....
کلا من از چیز نصفه نیمه بدم میاد.
و اگر آخر چیزی باشه باید تمومش کنم.
بخاطر همین نمیتونم زیاد لاغر کنم.
نماز خوندم.
بچه ها با هم نق میزدن.آریو رو دادم ب باباش و علی رو بردم توی اتاق ک بخوابونم.
ولی نه شیر میخورد نه بادگلو میزد نه روی پا می موند.فقط بغل میخواست.
رضا آریو رو خوابوند و آورد توی اتاق.
علی گریه میکرد ، بخاطر اینکه آریو بیدار نشه علی رو برد بیرون.ولی بازم بیدار شد.شیر دادم ، پوشکشو عوض کردم و ایندفعه خوابید.
رضا بیرون علی رو ، روی کاناپه روی پاش گذاشته بود و تکون میداد تا بخوابه.
رفتم سراغ شام.
تخم مرغ اب پز کردم.
سیب زمینی و قارچ و کمی سوسیس گذاشتم توی سرخ کن تا کباب بشه.
علی هم خوابید و رضا روی کاناپه گذاشتش و خودشم جاش رو پایین کاناپه گذاشت و خوابید.
هنوز همه مواد حاضر نشده بود ک علی بیدار شد. یک کم شیر خورد ولی نمیخوابید.
محمد هم از اونطرف گرسنه بود و شام میخواست.
علی رو روی میز گناهار خوری گذاشتم و محمد باهاش حرف زد و شعر خوند تا فقط برسم سیب زمینی و تخم مرغ رو پوست بگیرم.
بعد مجبور شدم علی رو بغل کنم چون گریه میکرد.
و بقیه مراحل ساخت الویه ، بچه ب بغل و یک دسته انجام شد.
فکر نمیکردم یک دسته هم بشه چیزی رنده کرد ، ولی شد و تونستم.
حالا ک فکرش رو میکنم ، میتونستم از گوشتکوب برفی استفاده کنم.ولی اون موقع ب ذهنم نرسید.
برای خودمون قارچ و سوسیس وسس مخصوص الویه زدم ، برای محمد فقط سس.
نون رو بیرون گذاشتم تا نرم بشه.
محمد چند تا ساندویچ درست کرد و خورد.
در مدت زمانیکه علی بغلم بود ، دو بار بالا آورد و از کتف تا کمرم رو خیس کرد.
محمد در حال خوردن شام بود ،ک علی رو بردم توی اتلق بخوابونم.
سرش داغ بود و ساعت داشت میشد ۱۲ و ۴ ساعت بود از قطره دادن بهش گذشته بود.
محمد اومد توی اتاق و گفت میترسه برگرده آشپزخونه.چون همه جا تاریک بود.
منم هر چی گفتم قطره داداش رو بیار ، نرفت.
در نهایت علی به بغل برگشتم توی آشپزخونه.
محمد یه ساندویچه دیگه خورد.
منم قطره علز رو دادم و باز هم یک دسته یک کم شام خوردم ، میز رو جمع کردم و خوراکی ها رو توی یخچال جا دادم.
علی باز از کتف تا کمرم رو با استامینوفن صورتی توت فرنگی ، تزیین کرد.
حالا مگه دستم میرسید پاک کنم .ب سختی تا میشد پاکشون کردم.
محمد رو فرستادم دستشویی ،
اصرار داشت روی مبل بخوابه. پتو برداشت بالشت هم من دادم ، اما میگفت دراز میکشه و نمیخوابه.الله ُ اعلم.
اومدم توی اتاق علی رو یک کمی شیر دادم.بعد روی پا خوابوندم.
بدنش هم خنک شد.
آریو خوابه همچنان و اونم تب نداره.
باید برم ببینم محمد کجا خوابش برده ، آب بخورم و بخوابم.