خب من متاهلم و یه زندگی خوب دارم خداروشکر و میونه م با شوهرم خیلی هم خوبه. اما هررکس یه گذشته ای داره بهرحال.
من از وقتی خودمو شناختم تااا تقریبا 18 سالگی عاشق پسرخالم بودم. بی نهایت بهش دل سپرده بودم.
ما هرسال نذری داشتیم خونه ی پدر بزرگم. دوروز از سال رو کلا خونه بابابزرگم جمع بودیم. تک تک اون روز ها برام خاطره ست. بیدار موندن هامون تا صبح، هم زدن حلیم و چشم تو چشم شدن ها و یواشکی نگاه کردن ها و سرخ و سفید شدن ها و..
ما دخترا وظیفه ی تزیین نذری رو داشتیم و پخش میکردیم
پسرا باید دیگ هارو میشستن و هرسال هم غر میزدن😅
یه سال از همین سال ها، من داخل خونه بودم و مامانم از حیاط صدام زد. رفتم بیرون و از تراس خم شدم ببینم چی میگه. دستمو به نرده که گرفتم یهو سوخت. نگو بین دستم و نرده یه زنبور بوده و بدجور نیشم زد😅 خلاصه گوله گوله اشک میریختم. پسرخاله م اومد کنارم گفت چیزی نشده که ببین زنبوره رو هم با کفش کشتم. با گریه گفتم چرا کشتی گناااه داشت.
گفت اینقدر مهربون نباش نازلو قیز ( یعنی دختر ناز دار)
این واضح ترین ابراز علاقه ش بهم بود.
شما چه خاطره های عاشقونه ای دارین که تو ذهنتون مونده؟