2726

پس از بازگشت از گنبد بلافاصله به سنندج رفتیم

پس از نظری، "منصور کوچک محسنی" گفت: من برمیگردم به قبلتر و قضیه سنندج را میگویم. از ابتدای سال 58 در بیشتر استانهای کشور درگیری بود به طوری که کردستان و بخشی از آذربایجان غربی از کشور جدا شده بود و ضدانقلاب اعلام حکومت خودمختاری کرده بود. تیم مذاکره کننده از سوی دولت موقت نیز این جدایی را طی مذاکراتی قبول کرده بود و تصمیم گرفته شده بود نیروهای سپاه کردستان را ترک کنند.

اما پس از مدتی امام دستور دادند که بروید و کردستان را آزاد کنید. ما آن وقت جزو نیروهای گردان 2 پادگان ولی عصر(عج) سپاه بودیم. اولین ماموریت ما نیز حضور در گنبد و مقابله با ضدانقلاب بود. غائله گنبد که تمام شد به پادگان ولی عصر برگشتیم. فردا صبحش به ما ماموریت دادند که به کردستان برویم و حدود 170 نفر همان صبح روز بعدی که از گنبد آمده بودیم به کردستان اعزام شدیم. سایر نیروهای گردان نیز مشغول ماموریتهایی در خوزستان، سیستان و بلوچستان و در تهران بودند.

🫧ثواب تمام تاپیک ها ، پست های معنوی ، دعا وصلوات هدیه به نیابت  همه ی شهدا مخصوصا شهید سردار قاسم سلیمانی تقدیم به پیشگاه اُمّ الآداب مادر عشق و ادب ،حضرت ام البنین( س) -(او کہ شایسته یِ آن خانه یِ سرمدی شد) « السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ».🫧

* بدو ورود به فرودگاه سنندج چند نفر مجروح شدند


جمع 170 نفره ما قرار شد ابتدا به باختران(کرمانشاه) و خدمت شهید محمد بروجردی فرمانده سپاه منطقه 7 برویم. قبل از حرکت، مسئولیتهای هر فرد نیز مشخص شد. در تهران هم به ما گفتند به کرمانشاه که رسیدید مسئولیتتان با شهید بروجردی است.


به باختران رفتیم. محمد بروجردی راهنماییهای لازم را انجام داد و آماده حرکت به سوی سنندج شدیم. در راه سنندج، 2 کیلومتر پس از کامیاران راه بسته و در اختیار (کومله و دموکرات) بود. اما فرودگاه سنندج در اختیار آنان نبود و در محاصرهشان بود.

با هواپیمای سی-130 که در اختیار ارتش بود به سنندج رفتیم. در آنجا شهید صیادشیرازی نماینده ارتش و رحیم صفوی نماینده سپاه بود که شهید بروجردی این دو را به ما معرفی کرده بود. مسئول عملیات نیز من و موحد بودیم.رحیم صفوی و صیادشیرازی هر دو پیش از انقلاب در اصفهان همدیگر را میشناختند. پیش از اینکه حرکت کنیم در باختران جلسهی توجیهی با حضور رحیم، صیاد، موحد، بروجردی و من برگزار شد. وضعیت سنندج را برای ما تشریح کردند و گفتند تنها میتوانید وارد فرودگاه سنندج بشوید و تصمیمگیری و طراحی عملیات در آنجا با خودتان است.



🫧ثواب تمام تاپیک ها ، پست های معنوی ، دعا وصلوات هدیه به نیابت  همه ی شهدا مخصوصا شهید سردار قاسم سلیمانی تقدیم به پیشگاه اُمّ الآداب مادر عشق و ادب ،حضرت ام البنین( س) -(او کہ شایسته یِ آن خانه یِ سرمدی شد) « السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ».🫧

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

شبی که در کرمانشاه ماندیم. من، موحد، حسین لطفی و آقای اسلیمی جلسه گذاشتیم که چکار باید بکنیم؟ ما پیش خودمان کارها را تقسیم کردیم.


صبح با هواپیما حرکت کردیم. خلبان برایش سخت بود که در فرودگاه بنشیند. صیاد با او چانه میزد که بنشیند. فکر کنم آن وقت صیاد درجهاش ستوان دومی بود. بالاخره خلبان چند دور زد و در فرودگاه نشست و سریع با کوله پشتی و ادوات تخلیه شدیم. در همان بدو ورودمان ضدانقلاب با خمپارههایشان ما را زدند و در آنجا چند نفر مجروح شدند.


وارد فرودگاه شدیم. جهتهای جغرافیایی را نمیدانستیم. نمیداسنتیم کدام سو شمال و کدام سو جنوب است. در جمع ما موحد دانش بیش از بقیه اطلاعات نظامی داشت اما ما تجربه نظامیگری نداشتیم و نمیدانستیم باید چکار بکنیم. به سرعت به سمت چپ و راست خودمان نگاهی انداختیم. سمت راست ما چند ساختمان آجری سه طبقه بود که به نظر میرسید از باقی جاها امنتر است. روبروی ما نیز یک پاسگاه ژاندارمری بود که ما را تماشا میکردند. جمع 170 نفرهمان به سمت ساختمانهای آجری رفتیم و مستقر شدیم تا مسئولیتها تقسیم شود.

🫧ثواب تمام تاپیک ها ، پست های معنوی ، دعا وصلوات هدیه به نیابت  همه ی شهدا مخصوصا شهید سردار قاسم سلیمانی تقدیم به پیشگاه اُمّ الآداب مادر عشق و ادب ،حضرت ام البنین( س) -(او کہ شایسته یِ آن خانه یِ سرمدی شد) « السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ».🫧

به مدت 3 روز در آن ساختمانها بودیم. دشمن هم مرتب خمپاره میزد. در آن مدت با رحیم، صیاد و خود شهید بروجردی ارتباط داشتیم. پس از سه روز امکاناتمان تمام داشت. به ما گفته بودند برخی از نیروهایی که آنجا هستند به شما تغذیه میرسانند اما خبری نشد. شهید مرتضی سلمان طرقی کوههای سنندج را بلد بود. او به همراه چند نفر دیگر به سمت شرق فرودگاه رفت و سبزیهای کوهی را برای بچهها آوردند.


من و موحد مسئول عملیات بودیم و تقسیم کار نیز انجام داده بودیم. برخی دیدهام که بیان کردهاند ما در آنجا مسئول فلان قسمت بودیم که این گفتهها صحیح نیست. من نیز به احترام دوستان چیزی نگفتهام اما خواهش دارم در بیان حوادث دقت فرمایند.


پیش از انجام عملیات، همراه با موحد، رحیم و صیاد دو سه باری به شناسایی رفتیم که اگر میخواهیم عملیات کنیم از چه سویی از فرودگاه خارج شویم و نقاط دسترسی و آزادسازی شهر کجاها هستند.


🫧ثواب تمام تاپیک ها ، پست های معنوی ، دعا وصلوات هدیه به نیابت  همه ی شهدا مخصوصا شهید سردار قاسم سلیمانی تقدیم به پیشگاه اُمّ الآداب مادر عشق و ادب ،حضرت ام البنین( س) -(او کہ شایسته یِ آن خانه یِ سرمدی شد) « السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ».🫧
2728

توصیه صیادشیرازی به کوچک محسنی راجع به موحددانش چه بود؟

موحد انسان بسیار شجاعی بود اما من بسیار محتاط بودم. بار آخری که به شناسایی رفتیم. صیاد به من گفت: "قدر حاج علی را بدان. او آدم بسیار شجاعی است." بعد یک ولی هم گفت و ادامه داد: "در مسائل نظامی دو مقوله خیلی مهم است. یکی عقل و دیگری شجاعت و اگر عقل جلوتر از شجاعت باشد پیروزی کسب میشود". بعد گفت: "اگر مجموعه شما که در راس آن علی موحد است، بتوانید همدیگر را کامل کنید، این جمع بهترین نیروها خواهند شد و بهترین فرماندهان از این جمع بیرون خواهند آمد."


من توصیهی صیاد را به حاج علی گفتم. اما میدانید که حاجی شوخ طبع بود. چیزی گفت و خندید.

🫧ثواب تمام تاپیک ها ، پست های معنوی ، دعا وصلوات هدیه به نیابت  همه ی شهدا مخصوصا شهید سردار قاسم سلیمانی تقدیم به پیشگاه اُمّ الآداب مادر عشق و ادب ،حضرت ام البنین( س) -(او کہ شایسته یِ آن خانه یِ سرمدی شد) « السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ».🫧

ماجرای شوخی موحد دانش با ظهیرنژاد پیش از اعزام به لبنان


من به یاد دارم روزی که میخواستیم برویم لبنان، سرلشکر ظهیرنژاد برای خداحافظی و بدرقه ما آمده بود. من، موحد و سلمان طرقی با هم بودیم. آن وقت من مجروح بودم و عصا به دست داشتم. من با ظهیرنژاد خداحافظی و روبوسی کردم. به سلمان طرقی هم گفتم من جلوتر میروم و شما پشت سر من بیا و روی پلههای هواپیما مراقب من باش تا به عقب نیافتم. حاج علی هم پشت سر من بود و شوخی میکرد و هی من را هل میداد.

من خداحافظی کردم و به روی پلههای هواپیما رفتم. پایین را نگاه انداختم، موحد و ظهیرنژاد میخواستند خداحافظی کنند. موحد دست راستش که از مچ قطع بود را پشت سرش قایم کرده بود. ظهیرنژاد دستش را آورد تا دست موحد را بگیرد اما به یکباره موحد دست قطع شدهاش را در شکم ظهیرنژاد زد. ظهیرنژاد به عقب رفت و متعجبانه او را نگاه کرد. وقتی دستهای موحد را دید لبخندی زد و او را در آغوش گرفت و خداحافظی کردند


🫧ثواب تمام تاپیک ها ، پست های معنوی ، دعا وصلوات هدیه به نیابت  همه ی شهدا مخصوصا شهید سردار قاسم سلیمانی تقدیم به پیشگاه اُمّ الآداب مادر عشق و ادب ،حضرت ام البنین( س) -(او کہ شایسته یِ آن خانه یِ سرمدی شد) « السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ».🫧


موحد دانش" قهرمان آزادسازی سنندج بود

عملیات را شروع کردیم. به مسجد شریف آباد که رسیدیم فشنگهایمان به ته رسیده بود. به نیروها نگفتیم که فشنگها تمام شده چون تضعیف روحیه میشد. فقط میگفتیم دیگر تیراندازی نکنید. جمعی که به مسجد شریف آباد رسیدیم دو دسته شدیم و دایره زدیم. فرمانده یک دسته موحد و فرمانده دسته دیگر من شدم.


طرحهایی که از قبل بیان شده بود، اجرایی نشد و در جریان گرفتن تپهای که از نظر ما ناممکن بود بسیاری از بچهها به شهادت رسیدند. بالاخره کسی نبود بجنگد و ما نیز تجربه جنگیدن نداشتیم اما نیروها با جان و دل مقاومت کردند. از آن سو بچههای ارتش هم که قرار بود از پل صلوات آباد به ما ملحق شوند به دلیل وجود نیروهای نفوذی نتوانستند خودشان را برسانند.


پشتیبانی توپخانه هم صورت نگرفت. در لشکر 28 کردستان برخی نیروهای خودفروخته به بیرون پادگان میرفتند و با تسلیحات لشکر نیروها را میزدند.


در آن وضعیت سخت هیچ چیزی نداشتیم، نه اسلحه، نه امکانات و نه تغذیه. من در ابتدای ورودی سنندج دیدم که یک وانت از کار افتاده، گوشهای پارک شده است. به بچهها گفتم بروید هرجور شده است راهش بندازید. این ماشین شد تدارکات ما.


به هرحال سنندج به سختی آزاد شد و موحد دانش قهرمان سنندج بود و پس از آن با احمد متوسلیان عازم مریوان شدیم.



🫧ثواب تمام تاپیک ها ، پست های معنوی ، دعا وصلوات هدیه به نیابت  همه ی شهدا مخصوصا شهید سردار قاسم سلیمانی تقدیم به پیشگاه اُمّ الآداب مادر عشق و ادب ،حضرت ام البنین( س) -(او کہ شایسته یِ آن خانه یِ سرمدی شد) « السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ».🫧

غم مخور ای شیعه مولای محبان می‎رسد

دلبرت یک صبح جمعه با شهیدان می‎رسد

می‎خورم سوگند بر این استخوان‎های شهید 

روز رجعت، فرصتِ تجدید پیمان می‎رسد

«یالثارات الحسینش» می‌‎رسد هر دم به گوش

حضرت صاحب زمان با خیل یاران می‎رسد

با «أناابن الفاطمه» با پرچم سرخ حسین 

از کنار بیت حق تکبیرگویان می‎رسد

می‎شود او روضه‎خوان، ما گریه‎کن، ما سینه‎زن 

ناله‎اش با ذکر یا مظلومِ عطشان می‎رسد

مصحفش یک دست باشد دست دیگر ذوالفقار 

«إنتقم یا منتقم» از عرش سبحان می‎رسد

این بلای خشکسالی می‎شود با او بهار 

از زمین و آسمان روزی فراوان می‎رسد

دست‎های پشت پرده می‎شود بر ما عیان 

شام پیران می‎رود روز جوانان می‎رسد

هر چه بوی اربعین نزدیک‎تر گردد به ما 

از نجف تا کربلا آن جانِ جانان می‎رسد

از سوی هر هیأت و هر نوکر و هر دسته‎ای

هم نوا با فاطمه ذکر «حسین جان» می‎رسد

 💚تاپیک صلوات به نیت سلامتی امام زمان شنیدم امام رضا مریضارو شفا میده💚شنیدم پنجره فولاد رضا برات کربلا میده💚 شنیدم که ضامن آهو شدی امام رضا💚میشه ضامن منم بشی پیش خدا💚 شنیدم هرکی بره زیارت امام رضابرادیدنش میاد سه جا غریب الغربا💚برا بار اولی سر پل صراط میاد💚دومی وقتیه که نامه ی تو برات میاد💚بار سوم که میخاد آقا به دادت برسه💚وقتی که ملک میاد تا به حسابت برسه💚من قیزیمادونیایام😍قیزیم منه دونیا دی😍الله بیزی آییرما😍بو قیز منه سودا دی😍من تورک قیزام آسانا😍منیم آنام زهرا دی😍عشقی منه اورگددی😍قلبیم اونا شیدا دی😍♥ آبجی سادات خودمی💚khoday_mer3p 💚با یه صلوات آمین بگو خواهرگلم.خدایا هرکی چشمش به این امضا افتاد همون لحظه دلشو شاد کن.اگه دختره یه بخت خوب نصیبش کن.اگه منتظره دامنشو سبز کن.اگه غصه داره خدایا به بزرگیت قسمت میدم ارامشی از جنس خودت نصیبش کن.اگه مستاجره صاحب خونش کن.اگه با شوهرش مشکل داره دلشونو به هم رضا کن.خدایا خیلی از دوستام ناراحتی هایی دارن که نمیتونن بیان کنن اونا فقط تورو دارن جوری به خودت نزدیکشون کن که ناراحتیشونو فراموش کنن.اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم.brave 

سلام آبجی خادم شهدا 🍃🌹

صباح الخیر وبلبسمه 🍃🌹

انشاالله 100صلوات میفرستم 🍃🌹

اجرتون با ابا عبدالله الحسین علیه السلام🍃🌹

 💚تاپیک صلوات به نیت سلامتی امام زمان شنیدم امام رضا مریضارو شفا میده💚شنیدم پنجره فولاد رضا برات کربلا میده💚 شنیدم که ضامن آهو شدی امام رضا💚میشه ضامن منم بشی پیش خدا💚 شنیدم هرکی بره زیارت امام رضابرادیدنش میاد سه جا غریب الغربا💚برا بار اولی سر پل صراط میاد💚دومی وقتیه که نامه ی تو برات میاد💚بار سوم که میخاد آقا به دادت برسه💚وقتی که ملک میاد تا به حسابت برسه💚من قیزیمادونیایام😍قیزیم منه دونیا دی😍الله بیزی آییرما😍بو قیز منه سودا دی😍من تورک قیزام آسانا😍منیم آنام زهرا دی😍عشقی منه اورگددی😍قلبیم اونا شیدا دی😍♥ آبجی سادات خودمی💚khoday_mer3p 💚با یه صلوات آمین بگو خواهرگلم.خدایا هرکی چشمش به این امضا افتاد همون لحظه دلشو شاد کن.اگه دختره یه بخت خوب نصیبش کن.اگه منتظره دامنشو سبز کن.اگه غصه داره خدایا به بزرگیت قسمت میدم ارامشی از جنس خودت نصیبش کن.اگه مستاجره صاحب خونش کن.اگه با شوهرش مشکل داره دلشونو به هم رضا کن.خدایا خیلی از دوستام ناراحتی هایی دارن که نمیتونن بیان کنن اونا فقط تورو دارن جوری به خودت نزدیکشون کن که ناراحتیشونو فراموش کنن.اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم.brave 


 پول تو جیبی که خرج فقرا میکرد


علیرضا و محمدرضا مدتی در یک مدرسه درس میخواندند. یک روز از مدرسه آمده بودند که بینشان حرف شد. محمدرضا در بین حرفهایشان گفت: «به بابا بگم، به بابا بگم.» که علیرضا گفت: «اگه بگی میزنمت.» به هر حال گذشت و من توی این فکر بودم که چه اتفاقی افتاده و نگران بودم که خدای ناکرده به راه کجی رفته باشد. چند روز گذشت و یک بار محمدرضا را تنها گیر آوردم و از او دربارهی آن موضوع سوال کردم. گفتم: «محمدجان، بگو بابا، علیرضا چی کار کرده که تو اون روز میخواستی به من بگی؟» محمدرضا گفت: «شما به ما که پول توجیبی میدی، علیرضا میآد توی مدرسه و برای بچههایی که فقیر هستند و پول ندارن دفتر و خودکار و مداد بخرن، این ها رو میخره و به اونها میده.» با شنیدن این حرف هم خیالم راحت شد هم خدا را شکر کردم و خیلی هم خوشحال شدم. بعد از این قضیه پول توجیبی علیرضا را زیاد کردم.


راوی: پدر شهید



🫧ثواب تمام تاپیک ها ، پست های معنوی ، دعا وصلوات هدیه به نیابت  همه ی شهدا مخصوصا شهید سردار قاسم سلیمانی تقدیم به پیشگاه اُمّ الآداب مادر عشق و ادب ،حضرت ام البنین( س) -(او کہ شایسته یِ آن خانه یِ سرمدی شد) « السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ».🫧


* کُشتی پرهیاهو و شیطنتهای علیرضا


علی یک شخصیت شلوغ و پرجنب و جوش داشت. وقتی که وارد خانه میشد انگار 10 نفر در آن خانه هستند. خیلی شلوغ میکرد و با آمدنش هیاهو هم میآمد. اما محمدرضا خیلی آرام بود. همه کارهایش را به آرامی انجام میداد و بیشتر ساکت بود و مطالعه میکرد. خودش را به کارهای شخصی سرگرم میکرد. وقتی هم خیلی بیکار میشدند به سر و کله هم میپریدند و شلوغ کاریهایشان بیشتر میشد. جالب اینکه محمدرضا شیطانیهایش را پنهانی انجام میداد و کارهای مخصوص به خودش را داشت، برعکس علیرضا که هر چه در وجودش بود، بروز میداد. یادم میآید حدود 8-7 ساله بودم که اینها با هم دعوایشان شد یا به قول خودشان کشتی میگرفتند، در حین کشتی یکدفعه محمدرضا خودش را زد به مردن. افتاد روی زمین و چشمهایشان باز ماند. سفیدی چشمهایش پیدا شد. وقتی این حالت را دیدم گریهام گرفت. مادرمان هم خانه نبود. آنقدر خودم و علیرضا را زدم و با بی تابی گفتم: «خیالت راحت شد. دیگه کشتیش، تموم شد...» محمدرضا هم دید که من اینطور ناراحت شدم، بلند شد و شروع کرد به خندیدن، همیشه همینطور بود. آدم را تا لحظهی آخر در هیجان نگه میداشت.


راوی: خواهر شهید



🫧ثواب تمام تاپیک ها ، پست های معنوی ، دعا وصلوات هدیه به نیابت  همه ی شهدا مخصوصا شهید سردار قاسم سلیمانی تقدیم به پیشگاه اُمّ الآداب مادر عشق و ادب ،حضرت ام البنین( س) -(او کہ شایسته یِ آن خانه یِ سرمدی شد) « السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ».🫧

سال 56 علیرضا اعزام شد برای سربازی. دورهی آموزشیاش در شاهرود بود. چند وقت بعد به اتفاق مادرش رفتیم برای دیدن او در پادگان آموزشیاش. وقتی به پادگان رسیدم، از نگهبان خواستیم که او را صدا بزنند تا بیاید و ما او را ببینیم. دقایقی بعد آقایی آمد و گفت که «ایشان نیست» گفتیم: «یعنی چه، کجاست پس؟» گفت: «ایشون از تیمسار خاردار! اجازه گرفته و رفته» ما هم که متوجه منظورش نشدیم، گفتیم: «تیمسار خاردار کیه؟» آمدیم به سمت بلوار که دیدیم علی دارد در بلوار قدم میزند. گفتم: «ما اومدیم درب پادگان دیدن تو، گفتن از تیمسار خاردار اجازه گرفته و رفته ...»، گفت:«بابا کجایی! از سیمهای خاردار پریدیم بیرون و ...» که به علیرضا گفتم: «وسط تعطیلات، برای خودت دردسر درست نکن و ...» خیلی خونسرد جواب داد: «بابا، همه اینارو به جون خریدیم، هیچ ناراحت این مسائل نباش!» بعداً متوجه شدیم که علیرضا و بقیه برای کارهای تبلیغی انقلاب از پادگان خارج میشدند.


راوی: پدر شهید



🫧ثواب تمام تاپیک ها ، پست های معنوی ، دعا وصلوات هدیه به نیابت  همه ی شهدا مخصوصا شهید سردار قاسم سلیمانی تقدیم به پیشگاه اُمّ الآداب مادر عشق و ادب ،حضرت ام البنین( س) -(او کہ شایسته یِ آن خانه یِ سرمدی شد) « السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ».🫧

چند وقتی علی جبهه بود و من خبری از او نداشتم. یک هفته نماز جمعه را در بهشت زهرا(س) برگزار کردند. به دنبال آب می گشتم تا وضو بگیرم ولی کنار منبع آب خیلی گل بود و نمیشد وضو گرفت. به دنبال جایی بودم که تمیز و خشک باشد تا بتوانم وضو بگیرم. همین طور که میرفتم، متوجه شدم رسیدم به نزدیکی جایگاه نماز جمعه، صدایی مرا به خود جلب کرد، «مادر، از این طرف» رفتم آن طرف، بعد گفت:«مادر، از اون ور» من هم رفتم...، بعد از چند بار این طرف و آن طرف رفتن، گفتم: «اوا! این چه وضع انتظاماته!» تا این حرف را گفتم، دیدم که علی است دارد مرا این طرف و آن طرف میبرد. علی گفت: «من از کی دارم میگردونمت، سرتو بلند نمیکنی ببینی کیه؟» گفتم: «خب شماها خوش تون نمیاد، منم نگاه نمیکردم.» علی خندید و همدیگر را بغل کردیم. علی من را برد پیش دوستانش که آنجا نشسته بودند و رو به آنها گفت: «بچهها، من از شما چی میخواستم؟!» آنها گفتند:«ما بهش میگیم علی بیا هندوانه بخور، میگه نه! من مامانمو میخوام! خودشو لوس کرده... ما هم میگفتیم حالا مامانتو از کجا میخوای گیر بیاری.» بعد علی رو به آنها کرد و گفت: «دیدید پیداش کردم.»


راوی: مادر شهید



🫧ثواب تمام تاپیک ها ، پست های معنوی ، دعا وصلوات هدیه به نیابت  همه ی شهدا مخصوصا شهید سردار قاسم سلیمانی تقدیم به پیشگاه اُمّ الآداب مادر عشق و ادب ،حضرت ام البنین( س) -(او کہ شایسته یِ آن خانه یِ سرمدی شد) « السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ».🫧



شناسایی خرمشهر


مهر ماه 59 بود. هنوز با عصا بودم که خودم را به آبادان رساندم. اول سراغ علی را گرفتم که گفتند برای شناسایی به خرمشهر رفته است. چند روزی بود که خبری از آنها نبود. علی با دو تا از بچههای سپاه خرمشهر به نامهای صالح و عبدالله برای شناسایی مواضع و امکانات عراقیها به آن طرف آب رفته بودند. همه چشمها به طنابی دوخته شده بود که به قایق آنها وصل بود. ساعت 11/30 شب طناب تکان خورد و بچهها با تمام توان طناب را کشیدند تا قایق نمایان شد. علی را که دیدم بغلش کردم، خیلی لاغر شده بود. او هم با همان لبخند همیشگیاش گفت: «با این پاها چه جوری اومدی؟» علی و صالح سالم بودند؛ اما عبدالله به شهادت رسیده بود. بعد شام علی تعریف کرد: «نیمه های شب به آن طرف آب رسیدیم. قایق را مخفی کردیم و وارد شهر شدیم. همه جا خراب و ویران شده بود. شغالها و سگها به دنبال جنازهها بودند و گشتیهای عراقی هم در شهر پرسه میزدند. روزها در خانهای مخفی میشدیم و شبها برای شناسایی میرفتیم داخل شهر.

ادامه ....


🫧ثواب تمام تاپیک ها ، پست های معنوی ، دعا وصلوات هدیه به نیابت  همه ی شهدا مخصوصا شهید سردار قاسم سلیمانی تقدیم به پیشگاه اُمّ الآداب مادر عشق و ادب ،حضرت ام البنین( س) -(او کہ شایسته یِ آن خانه یِ سرمدی شد) « السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ».🫧
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز