با شوهرم سر خانواده اماختلاف داشتیم یک سال گذشته چونمیگفت بهم احترام نمیزارن و... اونجور که باید میگه باهام رفتار نکردن میگفت خونه شون نمیام و اختلافا بالا گرفت و... خانواده اش فهمیدن یعنی من اشتباه کردم زنگ زدم گفتم. میخواستم برم قهر و... گفتم حداقل مراسم داداش امرو بیا یا پدرممریضه بیا عیادت خلاصه گذشت و باردار شدم .
خانواده ام جزییات رو نمیدونستن ولی به دل گرفته بودن و روز به روز بی محل ترش میکردن.
شوهرم دیگه این اواخر به خاطر بچه بیخیال شد و احترام گرفت و... ولی پدرم نه جواب سلام به زور میدا د. سر زایمانم به زور اومد خونه امو با همسرم حرف نزد و تبریک نگفت دیگه من کوتاه اومدم و به شوهرم گفتم حق داشتی...
ولی مادرشوهرم بود که منو و همسرم دعوامون شد و شوهرم هرچی خواست گفت .از فحش گرفته تا...
مادرشوهرم ازم دفاع کرد که اروم سه اخه تازه زایمان کردم. ولی بعدش کلی حرفای شوهرم رو تکرار کرد. منم مهمون بود چیزی نگفتم امروز زنگ زدم گفتم تو حق نداشتی بگی هی میگی خواهرات حسودن و.. شرووووع کرد به فحش دادن و... دیدم کوچک ترین چیز خانواده ام و مشکلات و حتی کادوها رو گفته و بهم تیکه اومد خییییلی ناراحت شدم خیییلی گفتمامانت هی با داداش ات پز میده همش اینقدر بهت کادووداد!! بکو اخه به تو چه و اینکه شوهر خرم هرچی تو خوشی و ارامش میگم کم حرف خونه رو ببر بیرون قانع نمیشه. میگه باسه و لی گفته... منم گفتم تو بگی پسرم پسرم عیب نداره مادر من بگه عیب داره...
خیلی بد بود بعدش زنگ زد از دلم دراورد منم گفتم باشه ولی خدا هیچکس رو مثل منتنها نکنه... خانواده داشته باشی ولی کاری کنن از همه بخوری