توحیاط بودن واسه ناهار اومدن داخل من تو اتاقم بودم اصلا بیرون نیومدم حوصله ام سر رفته بود پرده پنجره رو زدم بالا دیدم یه نفر توحیاط هستش فهمیدم خودشه تندی رفتم یه گوشه نشستم اونم یه مدت گذشت گفتم حتما نفهمید تااینکه یهو گیره های لباسی رو که درست جلوی پنجره اتاق من بود تکون داد و باخنده رفت منم ازاون موقه تاحالا گریه ام میگیره که چرا این کاروکردم