خواهرش چندوقت پیش ساعت یک شب از مسافرت برگشت.کلید نداشت زنگ مارو زد درو باز کنیم.تو یه ساختمونیم
بعدم اومد خونمون نشست خسته و کوفته که وای چقدر خسته شدم.نه نهار خوردم نه شام
منه احنقم دلم یوخت پاشدم براش غذا گرم کردم.نشست تا ساعت دو و نیم
ما دیر میخوابیم.اونم میدونه اما حق ندلشت اون موقع شب بیاد خونمون که
دیشب الکی الکی بحث رسید اینجا و گفتم من همیشه لز خواهرت پذیرایی کردم.شام نگهش داشتم.احترام کردم اما حق نداشت اون موقع شب بیاد خونه ما.اونم چون ما بیداریم.اصلا شاید من لباس خواب تنمه.اقا بهش برخورد که تو دورویی.چی میشه مگه!!
گفتم تو پرو شدی که من لینهمه احترام کردم.حالا برای یبار گله کردم بهت برخورده و بحث ادامه پیدا کرد تا نا کجاهاا