مادر شوهر من فوووق العاده خوشحاله😑
منو خواهرشوهر تقریبا همزمان باردار شدیم... با این تفاوت که اون کلی هزینه کرد و کلاس بارداری رفت و کلاسای ورزش بارداری و به من هم خیلی اصرار میکرد که برم... اما من نرفتم و فقط کلاسای بارداری درمانگاه خودمونو رفتم و پیاده روی زیاد میرفتم با دوستام.
در نهایت اون نتونست طبیعی زایمان کنه و من تونستم.
اما داستان از بعد بدنیا اومدن بچه هامون شروع شد. بماند ک چقد تو مخم رفت ک بیا برو کلاس ورزش بارداری(شوهرم راضی نمیشد برم،البته هزینه ش هم برام سخت بود)
خواهر شوهر هر کار میکرد مادرشوهرم میگفت این کلاس رفته بلده... ینی تا حدی ک شیر میپرید توگلوش و میز پشت بچه ش...به ما میگفت اینا کلاس رفتن بلدن... من هی دلم میخواست بگم بابا اون کلاسی ک مارفتیم همینارو به ما هم گفتن...ولی خب سکوت میکردم...
بچه خواهر شوهرم بزرگتر شدو شصت پاشو میرسوند میخورد مادر شوهرم میگفت این چون مامانش ورزش میرفته اینطوریه... دقیقا کارای مامانشو میکنه😑
حالا الان خواهرشوهرم کلاس تربیت فرزند میره... گیر داده بمنم ک ثبت نام کنم.من از دوران عقدم رو بچه م سرمایه گزاری کردم و کلی کتاب از استادای بزرگ و معروف خوندم... هنوزم دارم میخونم...
حالا الان یه نکته تربیتی معمولی رو بچه ش پیاده میکنه مادرشوهرم میگه این کلاس میره بلده این چیزارو... ببین این چون کلاس میره اینطوری میکنه.
حالا نمیبینن ک سر بچه یه ساله داد و بیداد میکنه و بچه جرات نداره خودشو کثیف کنه... یه قاچ سیب تاحالا با دستای خودش نخورده...
الان موندم برم این کلاسه رو یا نه... فقط واسه اینکه تو مخ من نرن😑