ظهر نهارخونه مادرم اومدم بعد همسرم قرار بود ساعت ۵ بیاد اینجا بعدش زنگ زد گفت با دوستم میرم شهریار لباس بخریم تا الان نیومد مادرم اینا هم خوابیدن الان زنگ زده صدای خنده دوستاش می اومد میگه دارم میام خونه مامانت اینا منم گفتم همه خوابن منم میرم بخوابم گفت باشه خدافظ یعنی دارم دق میکنم