بعد از اتفوقات امروز که تو تاپیک قبلی نوشتم رفتم دراز کشیدم و یک ساعتی خوابم برد ولی وقتی بیدارشدم ....وای از وقتی که چشمامو بازکردم و حس کردم سرم شده قد یه دیگ.حالت تهوع داشتم چشمامو نمیتونستم کامل بازکنم.حالم بدبود.سریع نمازمو خوندم باهربدبختی ای بود گفتم قضا نشه.باخودم فکرکردم شاید چربیم بالاباشه این حجم سردرد فقط بخاطر گریه نیست پس لواشک و چیزای ترش خوردم بعد گفتم نه قندم افتاده شکلات و چایی نبات خوردم اما هرلحظه حالت تهوعم بیشترمیشد.رنگم پریده بود و سرم نبض گرفته بود .همون حین مامانم پیامایی داد که دنیا دورسرم چرخید گفت عاقت کردم و دیگه دختر من نیستی و شوهرتم چند وقت دیگه طلاقت میده چون اخلاقت بده....🙄😕😖 خلاصه منو مقصر جلوه داد و نفرین کرد منو.دنیا دورسرم میچرخید پیامارو برا شوهرم فرستادم زار زار گریه کردم.دیگه نمیتونستم تحمل کنم قلبم تیرمیکشید ب شوهرم گفتم میترسم تنهابمیرم 😭اونم بیچاره با ناراحتی گفت نگو من نمیتونم بیام مسئول درمانگاه اجازه نمیده.گفتم خودم میرم دکتر گفت نرو قرص بخور بخداخوب میشی ازبس گریه کردی اینجوری شدی.پاشدم یه قرص ارامبخش و یه پروفن خوردم و سرمو محکم بستم.اما حس کردم شقیقه هام داره از تو چشمام میزنه بیرون روسری رو بازکردم و رفتم روتختم درازکشیدم که فقط نور نباشه .صلوات میفرستادم و میگفتم خوب میشی الان بخداخوب میشی😭حرفای مامانم توسرم رژه میرفت و فکر میکردم الانه که بمیرم.اما الان قرصا اثر کرده من نمردم و هنوز زنده ام و مجبورم به تحمل این روزا....تنهام و احساس بی کسی دارم.جزاینجا هیچجای دیگه نمیتکنم حرفامو بنویسم یا بگم.حتا به نزویکترین دوستمم نمیتونم بگم که امروز چی به سرم اومد و چجوری قلبم شکست و چجوری توتنهاییم مرگو به چشمم دیدم...😭