جشن عقدشون بود
پسرداییم منو دوس داره ...اینجور بگم کلا همه رو دوس داره چشمش به همه بود اونشب
بعد موقع رفتن خانومش کشید کنار منو گفت فک کنم هم سنیم بهش گفتم اره گفت رشتت چیه گفتم تجربی و این داستانا بعد گفت اتفاقا منم پرستاری قبول شدم اما نرفتم
من هم با شناختی که از خانواده داییم داشتم بهش گفتم دیگه با (محسن)ازدواج کردی قید درس رو هم باید بزنی اونم خنید گفت اره دیگه😐
فرداش چندنفر از فک فامیل به من زنگ زدن که چرا اینجور گفتی ناراحت شده
ولی من واقعیتو گفتم دختره هم توروم خندید بیشور بعد پشتم رفته گریه و زاری کرده من با این فک و فامیل عتیقه چیکارکنممم