خواهرانه نظرتون رو بگین.خیلی دلم گرفته
همکلاسی دانشگاهم خواستگارم هست و تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم و به خانواده هامون گفتیم.چون سربازیش رو تموم نکرده بود و هنوز شرایط ازدواج رو نداشت من بهش فرصت دادم و گفتم منتظر میمونم تا شرایط ازدواج رو آماده کنی و بعد بیای خواستگاریم و فقط خانواده ها در جریان بودن و خودمون هم با هم در ارتباط بودیم.اونم دنبال سربازی و خرید خونه و ... بود توی این مدت و منم ارشد میخونم.بعد اینهمه مدتی که صبر کردم دیگه تا چند وقت دیگه باید بیان خواستگاری طبق حرف هایی که زدیم و شرایط رو هم فراهم کرده باشن.منم مامانم از بچگی برای خودمون خواهرم ظروف و وسایل های قشنگی که میدید میخرید و جمع میکرد و تا حالا اون وسایل خونه ی پدربزرگم بودن و چون پدربزرگم فوت کردن و خونه اش رو میخوان بفروشن ما مجبور شدیم بیاریم خونه ی خودمون.و این چند روز درگیر اونا بودیم که مرتبشون کنیم توی خونمون.و خواستگارم هر بار زنگ میزد و می پرسید چیکار میکنی منم خب میگفتم دارم وسایل هام رو مرتب میکنم و می چینم.
دیروز که بهم زنگ زده بود برگشت گفت به مامانم که گفته بودم توام این روزها داری وسایل جهیزیه که برات خریدن رو مرتب میکنی، مادرم گفت زمان قدیم که دخترها میخواستن نامزدشون رو تحت فشار بذارن که خونه بگیره زودتر، میرفتن وسیله میخریدن و میگفتن جا نداریم و بدو خونه بگیر که وسایل رو بریزیم اونجا!!!
منم پای تلفن هیچی نگفتم!ولی قلبم انگار یه لحظه وایساده و خشکم زد که بعد این دو سال که منتظر پسرشون موندم و خواستگارام رو رد کردم به جای اینکه از خیلی زودتر میومدن تکلیف دختر مردم رو روشن کنن و حالا این حرف رو هم میزنن!بهش پیام دادم و گفتم واقعا متاسفم و همین حرف ها رو بهش زدم ... اونم برگشت گفت بابا منظور مامان من این نبوده!گفتم پس چه دلیلی داشته اینو بگن؟گفتم اینا رو مامانم از قبل اینکه شما بیاین توی زندگیم برام خریده.گفتم فراهم کردن خونه حداقل ترین کاری هست که پسر میکنه و حالا منت اش رو میذاری سر من؟؟؟اینهمه مدت صبر کردم برات و حالا به من میگین خواستم تحت فشار بذارمتون؟واقعا دلم شکسته بود و گفتم به خدا میسپارم
شما الان جای من بودین چیکار میکردین؟واقعا باید چیکار کنم با این حجم پررویی؟