26 سال قبل ساعت 19 ،17 تیر ب دنیا آمدم.
سر موضوعی که در 2 تاپیک قبل توضیح دادم!نذاشتم مامانم برام تولد بگیره!
از وقتی ساعت 19 شده ی بغضی دارم،دلم میخواد گریه کنه.
کلا ب قدری با مامانم بد برخورد کردم،از خودم متنفرم و اصلا حال خودم رو نمیفهمم😕
من همیشه مامانم رو عشقم،گلم،خوشگلم،نفسم...صدا میکنم.
دست و کف پامامانم رو بوس میکنم...ولی الان زده ب سرم....نمیدونم چیکار کنم!!!!
احساس میکنم سال خیلی خیلی بدی پیش رو دارم.
باورم نمیشه! از دست مامانم هیچی نمیگیرم😤
ب مامانم میگم خودم دست دارم....😨
تا ب امروز مامانم میگفت،دخترم بعد خدا امید و تکیه گاه من تویی!تو که باشی خیالم راحت...
ولی نیم ساعت قبل مامانم بهم گفت؛
دخترم مطمئن هستم در آینده فرد خیلی معروف و ثروتمند میشی،ولی با من قهر میکنی و دیدنم نمیای! !!!!!
بعد مامانم ادامه داد؛وقتی تو بچه بودی،ی خانمی بود که باهم حرف میزدیم....اون خانم بهم گفت فلان خانم دکتر روان پزشک معروف،دختر من هست و ی پسرم داره... ولی سال هاست قهر کرده و نمیذاره ن خودش رو ن پسرش رو ببینیم.
مامان میگه اون روز تو دلم گفتم مگر همچنین دختری هم پیدا میشه،ولی امروز متوجه شدم که همچین دخترایی هم هست،اتفاقأ دختر خودم جز همین هاست.
منم به مامانم گفتم؛ببین آون خانم چیکار کرده که دخترش این رفتار رو کرده...
مامام آمد منو بغل کرد،سرم بوسید چند دقیقه موهام رو بو کرد منم بی تفاوت نشسته بودم.