الان خواب میدیدم یه مهمونی مهم دعوتیم به شوهرم میگم بیا بریم میگه نه، لج و لجبازی.بعد مامانم اومد گفت چرا آماده نیستین گفتم نه مامان شما برید ما نمیایم .در همین حین میدیدم خواهرم و شوهرش همسایه ها همه دارن میرن.فقط ما موندیم.بعد ک منو شوهرم تنها شدیم،بهش گفتم چرا همیشه ساز مخالف میزنی(تو بیداری و در واقعیت هم باهاش همین مشکلو دارم،همیشه لج میکنه میگه من اینجا نمیام من اونجا نمیام اعصابمو بهم میریزه)دیگه دعوامون افتاد و بالا گرفت ،بهش گفتم طلاقمو میگیرم گفت هرری دیگ داشتم وسایلمو جمع میکردم ک بیام از خونمون بیرون.شوهرم گفت غلط کردم پاشو بریم مهمونی(در واقعیت عمرا اینطوری باشه)زنگ زدم به مامانم ک ما میخواهیم بیایم مهمونی مامانم گفت خسته نباشی مهمونی تموم شد ما داریم برمیگردیم.دیگه زدم زیر گریه انقد زار زدم یدفه شوهرم بیدارم کرد پاشو خواب دیدی.
آخ ک الان دلم میخواد بکشمش.دیگ خوابم نبرد
کیا شوهرشون این مدلیه؟
باهاش چیکار میکنین؟