خلاصه هرروز دعوا حرف میزاشتن دهنم یه روز میگفتن سلام نداده یه روز میگفتن قیافه گرفته و......
بخدا با یاداوریش حالم بد میشه
میگن عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
نزدیک به پنج سال ازدواج کردم ولی حساب کنی میبینی من تازه یازده ماه بود داشتم زندگی میکردم که بازم خرابش کردن
ماحتی شبا خونه مادر شوهرم میخوابیدیم شوهرم پیش مادرش تاین حد بدبخت بودم
اخرین دعوام سراین بود که همه دخترپسراش خونشون بودن به من گفتن غذا درست کن ماکارونی بزار گفتم برا اقا خوب نیس قندداره گفتن نه خودش گفته من بدبختم درست کردم باز بااین حال برا پدرشوهرم سوپ بلدرچین درست کردم نخورد و ماکارونی خورد
اخر شب شوهرم اومد همه خواهراش رفته بودن باز گفت میخوام بالا بخوابم هیچی نگفتم شامشو اوردم و بعدش جاهارو هم انداختم حال باباش بد شد نمیدونم مامانش به شوهرم چی گفت که پرید به من که اره تو دشمن بابای منی تو میخوای بابای منو بکشی هرچی گفتم بخدا اینا گفتن درست کن بخدا مامانت گفت به مامانش گفتم مگه تو نگفتی درست کن اصلا هیچی نگفت تا شوهرم اومد میکوبید تو صورت من که چرا با مادر من اینطوری صحبت میکنی منم قهر کردم رفتم و دیگه خانوادم فهمیدن و نمیزاشتن برگردم و رفتن دادگاه شکایت و پزشکی قانونی