منو عشقم یک سالو خودوه ای میشه دوستیم باهم اومده خاستگاری.. ولی سنمونم هنوز کمه بابامم مخالف.. تاحالا خییییلی تلاش کردیم برا راضی کردن بابام غیر مستقیم دارم رو مخ بابام کار میکنم... خخخخ طفلی سربازع الان... حالا بیاییید بگید کیا با سختی به عشقشون رسیدن روووحیه بدین
من یک سال دوست بودم با شوهرم ؛ اون یک سال بهترین سال عمرم بود،توی درسم پیشرفت کرده بودم جایگاهم پیشرفت کرده بودم، خانواده ها چون دور بودیم مخالف بودن؛ آخر اجازه داده شد که ازدواج کنیم ولی ۴ سال نامزد موندیم؛ تو این چهار سال انقد خانواده محترمش زهر ریختن که عصبی شدم افسرده شدم رابطه م با همسرم مثل قبل نشد تو درسم پایین اومدم کسی که به زرنگی تو کلاس معروف بود و استاد ها روش حساب میکردن و همیشه اکتیو بود شده بود یک ادم ساکت که اصلا تو باغ نیس و همش تو فکره ،سه سال نامزدی موکنار خانواده ش زندگی کردم بزرگ ترین اشتباه زندگیم بود. ولی عروسی کردیم و الان راضی هستم از وضعیت زندگیم،ولی خیلی اذیت شدم که الان اونطور که باید از زندگی لذت آنچنانی نمیبرم
نه...آدم بدی هم نیست...اما مرد زندگی نیست شماهم که میگی سنی نداری پس بهتره از روی احساسات ...
من بابام خانوادشو خیلی دوس دارع ولی علت مخالفتش فک کنم اینه که اول اومد به خودم گف منم فقط 15سالم بودو میگف احساساتی تصمیم میگیری حقم میدم بهش.. ولی خدایی پسر خوبیه خانواده خیلی خوبین دارع خداروشکر.. اینم میدونم تا زیر یه سقف نری باهاش نمیشه درست بشناسیش ولی فرق نمیکنه بدبودن یانبودن احتمالیع که تو ازدواج سنتی هم هس... حالا ایشالا که قسمت هم باشیمو خوشبخت شیم
من بیشتر عموهام خانواده پدریم راضی نبودن. چون بیکاربود و سربازی هم نرفته بود. منم گفتم انتخابم کردم.گفتن دوروز دیگه نیای دوباره ور دل خودمون گفتم ن زندگیمون میسازیم . با حرف قانعشون کردم. حالا هم خداروشکر زندگی ارومی داریم و خوشبختیم😊