این تلفن لامصب پشت سرهم زنگ میخورد و اینم گیر داده بود چرا گوشی رو جواب نمیدن منم که دیگه به حدانفجار رسیده بودم بهش گفتم لابد دلشون نمیخواد جواب بدن.اینم که باورش نشده بود انگار یه لبخند موزیانه ای زد.وای یعنی اون لحظه فقط یه معجزه میخواستم.
ما یه آشپزخونه توی حیاط داریم که مامانم دوسش داره و اونجا غذا درست میکنه از شانس من همون لحظه یه گربه خودشو کوبید توی در آشپز خونه اینم خیال کرد یکی در اتاق رو باز کرده سریع یه نگاهی به دور و برش کرد با سرعت نور پرید وسط کوچه و فرر کرد