نمیدونم از کجا شروع کنم فقط میدونم تمام رفتارام حماقت بود یه حماقت محض
پارسال همین موقع ها یه خواستگار برام اومد خودش بودو خواهرش اومدن نشستن و رفتن بعد زنگ زدن برای جلسه دوم ( معرفشون خالم بود )
جالب اینجا بود که خیلی کم حرف بودن
پسره نظامی بود و ۴۲-۴۳ سالش بود مجرد بود و ازدواج نکرده بود
قرار شد ما با هم صحبت کنیم
نکته جالبتر اینکه بر خلاف اون دوباری که اومدن پشت تلفن خیلی حرف میزد خیلی زیاد حتی فرصت حرف زدن به منو هم نمیداد
از علاقه اش به فوتبال میگفت و اینکه چطوری باباش مانع شده که عشقش که همون فوتباله برسه
تو اولین تماسمون حدود ۴ ساعت حرف زد
و تمام حرفای من تو اوهوم و خب خلاص شده بود
بعد پیام دادنا
حرف و حرف و حرف
یک هفته این ماجرا ادامه پیدا کرد وسط حرفاش دوبار نوبت من شد که حرف بزنم دوتا سوال ازش پرسیدم یکیش این بود که اگه زمانی اختلافی بین همسرت و خانوادت پیش بیاد چکار میکنی؟؟؟ عکس العملش خیلی بد بود فورا گفت من فقط طرف مادرمم حتی اگه بدونم حق با خانمم هست( البته یه سری حرفا پیش اومد که کار به این سوال رسید )
بعد بحث بیرون رفتن و اعتماد شد من پرسیدم اگه یه روز بیای خونه و ببینی همسرت نیست گوشیشم جواب نمیده بعد بیاد خونه چه عکس العملی نشون میدی گفت بهش میگم کدوم گوری بودی...
خلاصه تو این مدت که ما حرف میزدیم خانواده من یه تحقیق مختصر هم کردن که به گوش آقا رسیده بود و خیلی ناراحت شد که چرا رفتین تحقیق ما که هنوز به نتیجه نرسیدیم برای چی رفتین آبروی منو بردین
و یکی دوتا بحث دیگه که باعث شد من بعد از یک هفته جواب رد دادمو خودمو خلاص کردم
تا اینکه حدود یک ماه و نیم پیش.....
بخونید اینو بقیشو تند تند مینویسم