سلام میخوام باتون حرف بزنم یا دردو دل ولی مسخره نکنین فقط ارومم کنین ... من کوچیک بودم دایی هامو با داداشمو از دست دادم چند سال زندگیم بد بود افسرده بودم کسیرو نداشتم دو سه بار خودکشی کردم هیچیم نشد تا پارسال با همه نذر و نیاز عقد کردم یازده بهمن ماه زندگیم خوب بود و ترسم داشتم ترس مردن ترس تنهایی .. همیشه ارزوم بود برم سرزندگی خودم خانوم خونه خودم باشم امسال وام ازدواجو بمون دادن البته فعلا ب من دادنش شوهرم قرارع بگیرتش بابای شوهرم مریضه دیالیزیه حالا فنر تکون خورد خونریزی داره فردا قراره بستریش کنن منم قرار بود یک ماه دیگه برم سر زندگیم خسته شدم میترسم باز اگه بمیره تا یکسال دیگه نمیتونم برم سر زندگیم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭