من هیچوقت تنهایی بازارنمیرفتم بابچها
دیشبخریت کردم بچهاروبردم که براشون میوه بگیرم یه زنی تابچهارودیدداش نگاشون میکردومیخندیدبچهاتوکالسکه اروم بودن نگاه میوهامیکردن
سرموبرگردوندم که به مرده بگن چندکیلومیوه بده یهوصدای مردم دادمیزدن برگشتم دیدم بچم افتاده ازکالسکه اصلایه ثانیه نشدکه روموبرگردوندم چطورافتاد
وای خداتاالان بغض گلومه دوس دارم گریه کنم وقتی دیدمش گفتم تموم کرده ازمغزش خون اومده جیغ میزدم بعددیدم شکرخداهیچیش نشده فقط یه قسمت پشت سرش ورم کرده خاک توسرم دیگه هیچوقت بچهاروجایی نمیبرم خیرسرم واسه اولین بارخواستم براشون چیزی بگیرم