چند روزه خالم اینا از خونمون رفتن جلوی خالم اینا من خیلی تلاش میکردم دعوامون نشه دیروز و پریروز بابام با ی رفتار خیلی زشتی میومد خونه .. همش دنبال دعوا بود منم سکوت میکردم .. حالا دیروز من یکمی عصبی بودم بی دلیل داد زدم .. بعدشم عذرخواهی کردم بابام شروع کرد ک لعنت ب این زندگی .. تو گوه میخوری .. صدات و ببر . ازین حرفا .. بعد صدام کرده ک باهم حرف بزنیم مثلا حلش کنیم من هرچی میگم حرف خودش و میزد ک تو مقصری ب خدا من سه چهار بارم بابت رفتارم عذرخواهی کردم دیروز و پریروزم انداخت گردن من گفت تو مقصر بودی .. بعدش گفت دیگ گوه میخوری ب گوشی دست بزنی منم گفتم باشه .. دیگ باهم حرف نزدیم تا عصر یهویی اومد تو اتاق گوشی رو دستم دید شروع کرد کاولی بازی دراوردن . مامانمم گفت تو ..