بعدخالم اومد خواستکه مامانم تازه زایمان کرده بوده هول نکنه بخیش پاره نشه و اوناهم منو نندازن داد نزده بوده گفته بود بده منم باهاش خداحافظی کنم بعدکه منو گرفته دادش به مامانم همش حواسش بهم بود
به کسی نگفته بودکه به مامانم نگه بچه هارو کتک بزنه بعد شب شده بود خوابیده بودن مامانم پاشد که جامو عوض کنه خواهر برادرم اومدن قضیه رو به مامانم گفتن اکه خالم میگفت مامانم میزدشون اینا اومدن بخاطری که کتک نخورن گفتن مامانم ولشون کرد همش حواسشون بهم بود
بعدخلاصه من ۱سالم شد مامانم خواهر کوچیکمو حامله شد و ۲سالم شد به دنیا اورد
۳تادختریم ۳تاپسر
اما هنوزم خواهر و برادر بزرگم حسودن