خانوما ...
من بیست و یک سالمه
هفده سالگی نامزد کردم و هجده سالگی عروسی کردم بعد چند ماه بچه اولم رو باردار شدم و یک سال و سه ماگی بچم ناخواسته یه بار دیگ باردار شدم بدنمم ضعیفه از لحاظ جثه و کلا خیلی کم غذام .من بابام مریضی روحی داره دوقطبی ینی یه بار خیلی افسردست یه بار خیلی روحیش خوبه اما بادارو کنترل میکنه این حالتاشو حالا از بعد ازدواجم همش حس میکنم یه حالتایی از مریضی بابامو دارم منتهی خیییییلی کمممممممممم ینی یطور ک اصلا متوجه نمیشه کسی مثلا یدفعه ای از زندگی ناامید میشم خسته میشم و حوصله هیچیو ندارم .یکسال قبل ازدواج هم برادر بیستو یک سالمو از دست دادمـ و ضریه روحی خیلی بدی خوردم یجوری ک دیگ رفتم مال خودم خخخخ.حالا از بعد عروسی یه اصلا حوصله هیچ کاری رو ندارم حتی تمیز کردن خونه همش ناامیدم من عاششششق تمیزی ام اما نمیدونم بااین حالتم چکار کنم ک باعث میشه نه تنها حوصلم نکشه خونه تمیز کنم بلکه باعث میشه حوصلم نکشه غذا بخورم اونچیزی ک هرکسی همیشه حوصلشو داره من ندارم .بعد یه مدت ک گذشت من یه مقدار ب خودم اومدم و گفتم اینجوری نمیشه بالاخره باید ب خونه زندگیم برسم ب خودم برسم اینجوری نمیشه زندگی کرد حالام الان حدود یک ساله هرروز بهتر از دیروزم شدم از نظر تمیزی خونه و الان دیگ ب جایی رسیدم ک خونم برق میزنه با بچه کوچیک .غذامم همیشه حاضره و فقط نتونستم ی خودم برسم و روحیمو خوب کنم چون اوایل ازدواج هم کلا با همسرم تو جنگ بودیم اونم روم تاثیر بدی گذاشت .حالا الان مادر شوهرم ک طبقه پایین ما هستن احساس میکنم ب من به یه چشمی نگاه میکنه به چشم یه ادم شلخته کثیف چون تواون مدت ک من ب زندگیم نمیرسیدم هروقت میومد بالا خونه منو کثیف میدید و من جز خجالت چیزی نداشتم .الان ک حسابی تنبلی یا افسردگیمو گذاشتم کنارو ب خونم میرسم حس میکنم هنوزم ب دید همون اطم شلخته نگامـ میکنه در حالی ک خداییش من مادرمم از خونه زندگیش گل میباره ینی همیشه ب تمیزی عادت داشتم .اون یکی دوسال اول نمیدونم چم شده بود بخاطر دعواهامون بود؟یا افسردگی داشتم؟یا تنبلی میکردم؟یابلد نبودم اینو نمیتونم تشخیص بدم ب نظرتون چی بوده ؟
یکی هم اینک هنوزم فک میکنه من شلختم چون زیاد خونمون نمیاد و تو همون دیدگاهش مونده .خیلی خجالت میکشم ازش ،چیکار کنم دیدش بهم تغییر کنه؟بیچاره هیچوقتم بهم تیکه نمینداخت ک تو کثیفی یا اعتراضی هم نمیکرد