دیگه خوابیدم صبح ساعت نه صبح با درد از خواب بیدار شدم دردا تقریبا پونزده دقیقه ی بار بود ی عرق سردی هم کرده بودم
ی ساعت دقیق دردارو زیر نظر گرفته بودم مطمئن ک شدم ب شوهرم گفتم پاشو من دردام شروع شده سریع پاشد حاضر شد گفت بزنگ مامانت تا بریم دنبالش باهم بریم بیمارستان زنگ زدم ب مامانم گفتم آماده باشه
شربت گلاب و زعفرون و خاکشیر ی بطری بزرگ درست کردم همش ازش میخوردم
تو ماشین بودیم درد ک میگرفتم نفسمو حبس میکردم چشامو میبستم و هیچی نمیگفتم شوهرم نگام میکرد استرس گرفته بودش هی دستمو بوس میکرد و قربون صدقه ام میرفت
رفتیم سراغ مامانم و رفتیم بیمارستان
رفتم دم در زایشگاه بیمارستان گفتم دردام شروع شده گفت خانم چندنفر جلوته اوناهم میگن درداشون شروع شده برو ی دور بزن خودم صدات میزنم
ماهم رفتیم تو حیاط بیمارستان ی سراشیبی خییییلی بلندی داشت ک محل رفت و آمد معلولین با ویلچر بود
دیدم جای مناسبیه برای پیاده روی شوهرم و مامانم وایسادن پایینش من همش میرفتم تا بالا و میومدم پایین
توی راهشم همش درد میگرفتم وایمیسادم شوهرمم ک هرچی میشد همش فیلم میگرفت ازم🤦🏼♀️
ی ساعت بعد دوباره رفتم دم در زایشگاه باز گفتن ن فعلا همرو راه ننداختن
باز ی ساعت دیگه رفتم گفتم بخدا درد دارم بذار بیام داخل
گفت عیب نداره بیا بشین ولی اذیت میشی مگه یکم تحمل کنی
دیگه رفتم نشستم دردام همونجور بودن
تقریبا نیم ساعت بعدش نوبتم شد رفتم معاینم کرد گفت هنوز ب دوسانت نرسیدی وای نزدیکشی بازم گفت رحمت خیلی بالاس طول میکشه تا آماده بشه برا زایمان ان اس تی هم ازم گرفت نرمال بود زنگ زدن ب دکترم گفتن ک نزدیک دوسانته بستریش کنیم آمپول فشار بزنیم؟دکترمم گفته بود ن بگو بره خونه دوش آب گرم بگیره و ورزش کنه بازم رابطه داشته باشه با شوهرش فردا صبح بیاد
ساعت دوازده و نیم یا یک بود فک کنم رسیدیم خونه رفتم خونه مامانم اینا چون ب بیمارستان نزدیک تر بود تاخونه خودم