2726
عنوان

Parastoomehdiام بچه ها 😀بیاید خاطره زایمانم+عکس گل پسرم

| مشاهده متن کامل بحث + 9200 بازدید | 372 پست

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2728

زایمان

رسیدم ب ماه هشتم هردقیقه لحظه شماری میکردم برااینکه زایمان کنم و پسرمو ببینم

بخاطر اینکه لحظه شماری میکردم واقعا دیر می‌گذشت خیلی خسته شدم ماه اخر هر روزش برام یک هفته می‌گذشت

بعدم دیگه شکمم بزرگ تر شده بود کمرم همش خسته بود انگار

خوابیدنم خیلی بی کیفیت شده بود خواب خوبی نداشتم

همش میگفتم ای خدا کی میگذره من بتونم رو شکمم بخوابم😭😭😭😫😫😫😫😫

۳۸هفته و پنج روز بودم توی نی نی سایت چندتا تاپیک دیدم ک روغن کرچک و کپسول گل مغربی باعث زایمان میشه

از طرفی هم دوستم سه ماه قبل من زایمان کرده بود گفت کرچک خوردم ک زایمان کردم اونم دقیقا۳۸هفته و پنج روز زایمان کرده بود

منم رفتم گرفتم ،قرص کرچک و روغن کرچک و کپسول گل مغربی

شروع کردم روغن رو کامل بخورم وقتی می‌رفت تو دهنم ی حال خیلی بدی می‌گرفتم میخواستم بالا بیارم

بزووووور و با هر زوری ک بود خوردمش و حالت تهوع داشتم

گلاب ب روتون دستشوییام شروع شد😂😂😂😂😂😂روده هامم دستشویی کردم دیگه😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂مگه تموم میشد

همش میگفتم چ غلطی کردم من

میخواستم برم دکترم چون نوبت دکترم بود توی راه میخواستم بمیرم از فشار دستشویی

خلاصه کپسول گل مغربی رو هم ۴دونه شیاف کردم واژینال

قرص کرچکم خوردم

ی ذررررره از درد پریودم کمتر دردام شروع شده بودن پاشدم ورزش کردم و رقص و اینا دیدم دردام تموم شد😣

بازم قرص کرچک خوردم دیگه هیچیم نشد

هرشب از اون کپسول گل مغربی استفاده میکردم چون خیلی تغریفشو برای نرم کردن دهانه رحم شنیده بودم گفتن زایمانو راحت می‌کنه

دکترم گفت اگه برسی به چهل هفته دقیق قول میدم سزارینت کنم

البته من دوسداشتم طبیعی ب دنیا بیارم پسرمو چون سزارین چندروز بعدش دردداری و عوارض بعدش زیاده و منم ی آدم پرجنب و جوش و شیطونم زایمان طبیعی رو ترجیح میدادم

ولی ته دلمم ب خاطر درد زایمان طبیعی میگفتم کاش سزارین بشم چون هرچی باشه ترس داشتم و زایمان اولم بود میترسیدم نمی‌دونستم چ بلایی میخواد سرم بیاد

دوسه روزی ی بار از هفته ی ۳۸میرفتم بیمارستان میگفتن اصن دهانه ی رحمت باز نشده

آخری بار ۳۹هفته و۶روز بودم شب رفتم بیمارستان

معاینه ام کرد گفت رحمت خیییییلی بالاعه ب این آسونیا زایمان نمیکنی ب زوووور ی سانتم باز نیستی

گفت برو خونه ی شربت زعفرون درست کن بخور با شوهرتم رابطه داشته باش ورزشم کن تا ببینم زایمان می‌کنی

رفتم خونه شبش با شوهرم 😀

ان تی گفت احتمالا پسر  تا دوشنبه برم انومالی قطعی بگه   نیلای چرا عکستو عوض کردی نشنا ...

😃اخ جون تاپیکشو بزنیا😍

😀تنوع خواسم بدم خواهر


فقط 15 هفته و 6 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
https://abzarek.ir/service-p/msg/1817457

دیگه خوابیدم صبح ساعت نه صبح با درد از خواب بیدار شدم دردا تقریبا پونزده دقیقه ی بار بود ی عرق سردی هم کرده بودم

ی ساعت دقیق دردارو زیر نظر گرفته بودم مطمئن ک شدم ب شوهرم گفتم پاشو من دردام شروع شده سریع پاشد حاضر شد گفت بزنگ مامانت تا بریم دنبالش باهم بریم بیمارستان زنگ زدم ب مامانم گفتم آماده باشه


شربت گلاب و زعفرون و خاکشیر ی بطری بزرگ درست کردم همش ازش می‌خوردم

تو ماشین بودیم درد ک می‌گرفتم نفسمو حبس میکردم چشامو میبستم و هیچی نمیگفتم شوهرم نگام میکرد استرس گرفته بودش هی دستمو بوس میکرد و قربون صدقه ام می‌رفت

رفتیم سراغ مامانم و رفتیم بیمارستان

رفتم دم در زایشگاه بیمارستان گفتم دردام شروع شده گفت خانم چندنفر جلوته اوناهم میگن درداشون شروع شده برو ی دور بزن خودم صدات میزنم

ماهم رفتیم تو حیاط بیمارستان ی سراشیبی خییییلی بلندی داشت ک محل رفت و آمد معلولین با ویلچر بود

دیدم جای مناسبیه برای پیاده روی شوهرم و مامانم وایسادن پایینش من همش میرفتم تا بالا و میومدم پایین

توی راهشم همش درد می‌گرفتم وایمیسادم شوهرمم ک هرچی میشد همش فیلم می‌گرفت ازم⁦🤦🏼‍♀️⁩

ی ساعت بعد دوباره رفتم دم در زایشگاه باز گفتن ن فعلا همرو راه ننداختن

باز ی ساعت دیگه رفتم گفتم بخدا درد دارم بذار بیام داخل

گفت عیب نداره بیا بشین ولی اذیت میشی مگه یکم تحمل کنی

دیگه رفتم نشستم دردام همونجور بودن

تقریبا نیم ساعت بعدش نوبتم شد رفتم معاینم کرد گفت هنوز ب دوسانت نرسیدی وای نزدیکشی بازم گفت رحمت خیلی بالاس طول می‌کشه تا آماده بشه برا زایمان ان اس تی هم ازم گرفت نرمال بود زنگ زدن ب دکترم گفتن ک نزدیک دوسانته بستریش کنیم آمپول فشار بزنیم؟دکترمم گفته بود ن بگو بره خونه دوش آب گرم بگیره و ورزش کنه بازم رابطه داشته باشه با شوهرش فردا صبح بیاد

ساعت دوازده و نیم یا یک بود فک کنم رسیدیم خونه رفتم خونه مامانم اینا چون ب بیمارستان نزدیک تر بود تاخونه خودم

بازم اونجا شربته رو خوردم قرص کرچک دوتا و کپسول گل مغربی هم دوتا خوردم دراز کشیدم رو مبل چون همون دردا رو با همون فاصله داشتم

مامانم همش استرس داشت و دعا می‌خوند صلوات می‌فرستاد برام دردا یکم بیشتر شده بود شدتش ولی فاصله اشون همونقد بود

ساعت چهار بود ک مامانم همش میگفت پاشو بیا بریم بیمارستان درد داری اینقد پاشو بریم من همش میگفتم ن همونجوره

ساعت پنج و نیم بود ک شوهرم زنگ زد گفت حالت چطوره؟بیام بریم بیمارستان مامانم بلند گفت آره بیا تا ببریمش

تقریبا ساعت شیش رفتیم بیمارستان

رفتم داخل و معاینه ام کرد گفت سه سانت شدی

زنگ زد ب دکترم اونم گفت بستریش کن

داشت پرونده رو تشکیل میداد من همش درد داشتم لباس بهم داد پوشیدم اینقد عرق سرد کردم داخل اون لباس

همش ازم سوال میپرسید من میگفتم کی این سوالا تموم بشه برم رو تختا

گفت گاز انتونکس(اگه اشتباه نکنم)نمیخوای؟گفتم چیه گفت دردا رو کم می‌کنه ی هزینه جدا داره ک اگه میخوای الان شوهرت ک اومد امضا کنه و بره صندوق حساب کنه بهش بگو تا پول اونم حساب کنه منم ک گفتم خدایا چقدر خوبه گفتم آره حتما می‌خوام فک کردم الان دردارو کم می‌کنه مثه اپیدورال میشه

خلاصه شوهرم اومد امضا و چیزارو انجام داد تو چشاش ترس و می‌دیدم کلا ب قیافش معلوم بود استرس داشت می‌گفت الان میخوا زایمان کنی؟وقتشه؟دیگه حتمیه؟بعد ازم عکسم گرفت با همون لباسا😤بااون حال و قیافه

اون کسی ک داشت پرونده برام تشکیل میداد ماما بود اونم

ی نفر دیگه اومد پیشمون گفت زایمان اولته؟گفتم آره گفت ببینم بچت شبیه خودت میشه دیدم همون ماما ک داشت پرونده تشکیل میداد گفت شوهرشم خوبه ولی خودش ی چیز دیگس دوسداشتم تو شیفت من زایمان کنه ک بچشو ببینم

گفت اگه زایمان کردی فرداصبح میام میبینمت

ی ماما اومد پیشم گفت من مامای همراهتم هرکاری داشتی ب من بگو اسمشم پریسا تقی زاده بود خیلی ماه بود خیلی خیلی

اینقد دوسش دارم همش براش دعا میکنم بخاطر اون حالی خوبی ک اون روز ازش می‌گرفتم

رفتم رو تخت با کمک مامام معاینه ام کرد😐گفت همون سه سانتی

من هردفعه ک اون میومد پیشم همش میگفتم پس این گازو کی میارید توروخدا بیارش دیگه همش انتظار اون گازو می‌کشیدم یعنی مغز پریساخانمو خوردم😀

گفت باید برسی ب پنج شیش سانت اونموقع برات میارم

نگو داره منو سرکار می‌ذاره

دفعه ی بعدم ک اومد گفت چهارسانتی خیلی خوبه

باز دفعه بعد اومد گفت شیش سانت شدی گفتم خب گازو بیار دیگه آروم بهم جوری ک بقیه پرستار و چیزا نشنون گفت نمیخواد استفاده کنی چون الان بیارم هزینه داره و الکیه باید همون اول ک دهانه ی رحمت کمتر باز بود استفاده میکردیم ک اونم باز اونقد تاثیر نداره همش الکیه

دیگه منم گفتم نمی‌خوام

دیگه دردام بیشتر شده بود خیلی از اون جایی ک من خیلی تحمل دردم زیاده اصن نمیتونستم داد بزنم دردارو میریختم تو خودم فقط هم میگفتم وای خدا مردم و اینا ک اونم آروم بود

تخت کناریام قبل از من زایمان کرده بودن همش میگفتم خوش ب حالتون چی میشه منم مثه شما بشم اونا هم همش دلداریم میدادن و هی ناراحت بودن برام ک دارم درد میکشم

ی دختر دیگه هم اونجا بود ک تو اتاق من نبود چون مامای خصوصی گرفته بود توی سالن زایشگاه دستاشو گرفته بودن و باهاش پیاده روی تند میکردن و ورزش بهش میدادن

خیلی داد میزد من نگا اون میکردم میترسیدم چون فک میکردم اون دهانه ی رحمش بیشتر از من باز شده الان منم میرسم ب اون حال

همشو نیومد می‌رفت توی دستشویی اتاق ما با گریه می‌گفت توروخدا برا م دعا کنید

ماماش همراهش بود گفتم چندسانته؟گفت نمیشه بگم ولی از تو خیلی کمتره نترس تو خیلی زایمانت داره خوب پیش میره

اون بیچاره هم همش داد میزد تو دستشویی😨😨😨😨

زنگ بالا سرمو زدم چون دردام فاصلش شده بود سی ثانیه اومد معاینه ام کرد گفت آفرین پرستو خیلی خوب پیش رفتی ده سانت بازی گفتم یعنی فوله؟گفت آره فوله فوله چندتا فشار بده تا سر بچه بیاد تو لگنت ببرمت اتاق زایمان

ی میله فلزی بالاسرم بود مال سرم و چیزا بود دست از اون گرفتم و فشااااار میدادم و هی درد می‌کشیدم😭😭😭😭😭😭😭

اول مامام حواسش نبود ک اونو گرفتم ی دفعه نگام کرد گفت وای پرستو الان کنده میشه میخوره تو سرت برا زایمان نمیمیری بااین ضربه مغزی میشی😂گفتم خب دست از کجا بگیرم گفت از بالای تخت دست بگیر

دیگه دست گرفتم و فشااااار میدادم😟🤕

یدفعه گفت آفرین بازم ی فشار دیگه آها اومد تو لگنت😳گفت دستتو بده بلندت کنم بلند شدم سر پا ک بریم اتاق زایمان

دقیقا وقتی راه میرفتم سرشو داخل واژنم احساس میکردم پاهاموتاجایی ک تونستم باز گذاشته بودم میگفتم ب سرش فشار نیاد

رسیدیم توی اتاق زایمان رفتم بالا ی صندلی زایمان (حالت ی صندلی بود ک تکیه گاهش عقب تر بود)

ب دونفر دیگه هم گفت بیان کمکش اوناهم اومدن و هی باهام صحبت میکردن میگفتن ببینم پسرت شبیه خودت خوشگل هست باباش چ شکلیه؟خوبه قیافش؟میخوایم وایسیم بچتو ببینیم

مامای همراه اون دختره هم ک گفتم درد زیاد می‌کشیده اونم اومده بود بالاسرم ب مامای من می‌گفت خوش ب حالت اوفیش برااین زایمان چقد خوب پیش میره

پریسا گفت دوباره فشار بده فشار دادم داشتم حس میکردم ک میاد بیرون😦

باز گفت فشار فشار منم از جون و دلم فشار میدادم ی دفعه گفتم وای خداااا مردم من دیگه دارم میمیرم ،میدونم میمیرم

گفت ن فشار دوباره ی فشار دادم ی دفعه دیدم اومد بیرون رو دست مامام بود😍صدای گریه اش اومد ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه بود

گذاشتش داخل ی تختی ک کنارمون بود مخصوص نوزاد بود وای همش داشتم نگاش میکردم

از دور ک دیدمش اصن ی حس خاصی بود ی اشکی تو چشام جمع شده بود😍😅تو دلم قربون صدقه اش میرفتم دوباره ماما گفت ی فشار دیگه آروم بده تا جفت بیاد بیرون و فشار دادم اومد

برای همه کسایی هم ک بهم سپرده بودن تو نی نی سایت و بین دوستام و خانوادم و کسایی ک کلا یادم بود دعا کردم

دیگه ماما افتاد رو دلم و شروع کرد دلمو فشار دادن ک خوناش بیان بیرون😭هی میگفتم توروخدا بسه نمی‌خوام بسه دیگه اون همش کار خودشو انجام میداد گفت برا خودت دارم این کارو میکنم

اینم بگم اصن تیغ نزد برام آمپول فشارم نزد زایمانم فیزیولوژیک بود

شروع کرد ب بخیه زدن گفتم تیغ زدی برام؟گفت نه نزدم اینا بخیه داخلیه ک میخوری ک ترمیم بشه برگرده ب حالت اولش اصن بخیه بیرونی نمیخوری

خیلی با دقت برام انجامشون داد

دیگه ویلچر اوردن گذاشتن رو ویلچر و بردنم توی بخش


همش میگفتم آخیییییش راحت شدم دیگه گذاشتم رو تخت سردم بود پتو رو هم انداخت روم گفت هرکاری داشتی بهم بگو

فکرم همش پیش پسرم بود😍ک بیارنش ببینمش خوب

چنددونه خرما خوردم و آبمیوه

پسرمو اورد داخل اون تخت کوچولو ها

پایین تختم بود ک گفت ببرمش پیش همراهات همش میگن ببینیمش

بردش و اوردش دیدم شوهرم زنگ زد گفت پرستو چقد خوشگله 😍😍😍😍گفتم من هنوز ندیدمش داره میارش پیشم

شوهرمم همش قربون صدقه ام می‌رفت

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
داغ ترین های تاپیک های امروز