خیلی خلاصه میگم که حوصلتون سر نره
چند سال عاشق پسری بودم که هیچی نداشت هیچ هیچ
با تمام مخالفت ها با هم ازدواج کردیم
بهم خیانت کرد
رفت با دوست دختر سابقش
دیگه بهش اعتماد نداشتم
هنوز عاشقش بودم اما این قدر در کنارش بودن آزارم میداد که نمیتوستم دیگه تحمل کنم
جدا شدیم
بعد از اینکه جدا شدیم شمارمو همه چیزمو عوض کردم چون از خونوادم به شدت میترسید و میدونستم نه میاد دم در نه میتونه به اونا زنگ بزنه
یه بار اتفاقی دیدمش و اومد جلو و خیلی گریه کرد گفت خیلی پشیمونه و خیلی داره عذاب میکشه
گفت بیا دو تا دوست باشیم که هر از گاهی من فقط حالت رو بپرسم
خیلی تنهام... منم احمق قبول کردم دلم سوخت...هنوز دوستش داشتم
هم رو خیلی کم میدیدیم و خیلی کم صحبت میکردیم اون تلاش داشت که بتونه خودش رو دوباره ثابت کنه و شاید بتونه منو برگردونه
خیلی خواهش التماس میکرد خیلی خوب رفتار میکرد
تا اینکه یه روز موبایلش جا موند و من باز کردم
اون دوست دختر داشت
نه یکی
نه دو تا
خیلی خیلی!
دستام میلرزید
از اینکه یه بار دیگه گول خورده بودم
من میخوام و تا آخر امسال به خواستم رسیدم!