سلام دوستای گلم
شاید خیلی هاتون منو بشناسید ، کسایی هم نمیشناسن یکم از خودم براتون میگم
من نزدیک به هشت سال از عقدم میگذره، شش سالم هست ازدواج کردم
یه دختر ناز ۴ ساله دارم
زندگیم با عشق در یک نگاه شروع شد
مثل همتون روز خوشی و روز سختی داشتم
نیش و کنایه خانواده همسر داشتم
تبعیض گذاشتن بین جاری ها رو داشتم
روزای بی پولی داشتم
ولی....
ولی سیاست نداشتم. الان که فکر میکنم همه چی رو با بچه بازی و لجبازی بدتر کرده بودم
جایی که نباید صدامو مینداختم رو دوشم و جایی که باید حرف میزدم سکوت میکردم
بعد به دنیا اومدن دخترم همه چی بدتر شد
جوری که منو شوهرم جدا میخوابیدیم، بله درسته ! جای خوابمون جدا بود ، شوهری که به هیچ عنوان بدون من خوابش نمیبرد حالا با خیال راحت جدا از من میخوابید. زن و شوهری که اوایل همه به عشقشون غبطه میخوردن و حتی به زبون میاوردن ، روز به روز رابطشون سرد تر میشد 😔
سر هرچیزی بحث میکردیم
اصلا بدون طعنه کنایه حرف نمیزدیم
حوصله هیچ کاری رو نداشتم
همش خونم ریخت و پاش بود
حوصله بچمو نداشتم. دلم نمیخواست کسی بیاد خونم
به زور غذا درست میکردم. همش تو خونه ولو بودم
اصلا به خودمم نمیرسیدم، بین این کشمکش ها دخترمم خیلی اذیت میشد 😔
تا اینکه یه روز بعد یه دعوای حسابی به خودم اومدم
گفتم مگه چند سالمه ؟ تا کی قرار روز هامون با قهر و دلخوری بگذره ؟ آخه هر چی فکر میکردم مشکل حادی هم تو زندگیمون نبود ...
تصمیم گرفتم زندگیمو تغییر بدم
تصمیم گرفتم خودمو دوست داشته باشم
واسع خودم ارزش قائل بشم
کلی تو نت تحقیق کردم ، شروع به مطالعه راجع به زندگیه زناشویی کردم . نشستم دو دوتا چهار تا کردم و یا علی گفتم
الان خیلی از اینی که هستم راضیم
با قدمای کوچیک شروع کردم و الان نتیجش کاملا تو زندگیم رضایت بخشه