سلام..ما رسم داریم با خانواده درجه اول یبار بریم خونه نامزدمون بعد امشب رفتیم همه نشسته بودیم بعد از غذا یدفعه دختر عموم که هیچکس رو نمیشناخت اونجا بلند شد رفت تو آشپزخونه یه چند بار بعد دیگه مامانم ترسید گفت الان یکاری دستمون میده دیگه خیلی ترسیدم الان نامزدم زنگ زد گفت اون دختر عموت تو حیات بود منکه رفتم تو حیاط یدفه یچیزی رو زود انداخت تو جیبش رنگشم عین گچ شد الان نمیدونم چیکار کنم نامزدم رفته دوربینا حیاطشون رو چک کنه ببینه چی بوده ولی من مطمئنم که دعا بوده چون داداشش منو میخواست منم ردش کردم تا همین امشب هم باهامون قهر بودن دیگه بخاطر این مهمانی دعوتشون کردیم تروخدا بگین چیکار کنم این وصلت خیلی خوبه من و نامزدم همدیگرو دوس داریم دوتامون ترسیدیم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
گاهی آدم تو جنگ با خودش باید اونقدر پیش بره که یه ویرونه بسازه از وجودش...اونوقت از دل اون ویرونه یه نوری، یه امیدی، یه جراتی جرقه میزنه... بس نیست این همه ناکامی؟این همه بدبختی...توی دنیایی که دو روز بیشتر نیست،منتظر چی هستیم؟کدوم معجزه؟کدوم خوشبحتی باد آورده؟🍀
دیگع راپی با ماهیتابه نیستم☹ ی راپونزل ناراحتم 🚶♀️که کنج قلعه نشسته و باورش شده هیچوقت قرار نیست اون فانوس هارو ببینه 🥀اصن براش مهم نیست اون شخصی ک وارد قلعه اش شده یوجینع یا فیلین :"/ 🚶♀️ ماهیتابه ای نداره ک کسی مزاحمش شد بزنه پِرِسش کنع ☹برام صلوات بفرستین حالِ دلم خوب شع :"))) دمتونم گرم♥️🌹
یادته میگفتی دوستداری زودتر از من از دنیا بری چون تحمل نبود منو نداری؟چرا خدا صدای تورو شنید ولی صدای منو نه🖤 عهد بستم باخودم تااخرین نفسم بهبعشت پایبند بمونم،قول میدم سریع بیام پیشت عشقم😞.