رفتيم كووه توو لاهيجان برگشتني باطري ماشين خالي كرده بود روشن نميشد
پياده رفتيم جاده رو ساعت هم ١٠ شب و كاملا تاريك
شوهرم بهم گفت وايسا اينجا من تا جلوتر برم ببينم ماشين نيست
رفت منم ميخواستم برگردم كنار ماشين
گم كرديم همو و ماجراهاي بعدش
استرس زيادي داشت برام😅