یه ب رفتم خونه داداشم قبلش بهش زنگ زدم گفتم میام وقتی دوباره رسیدم مجتمع دوباره زنگ زدم گفتم ب زنت گفتی شب بیام خونتون گفت یادم رفته ولی برو اشکالی نداره شنیدم زنش پشت درمیگفت چرامیاد ؟؟
اینقدرگریه کردم ولی راهی نداشتم مجبوربودم برم اخه کیلید خونم برنداشته بودم مردم تاصبح
من امشب اومد میگه تاجمعه بد نمیام دعوام شد
منم گفتم مهم نیست
میرم خونه مامانم واسه خوب شدنمون صلوات میفرستید دارم غصه میخورم
منم همسرم فردا شیفت 24 ایی هس
و من کلا تنهام
شهر دور هم هستیم کسی رو ندارم اینجا
منم اوایل اینجوری بودم
دوستش نداشتم میخاستم طلاق ببگیم
اما وقتی بادقت خوبیاشو نگاه کردم
دیدم چقد دوستم داره گفتم اخه کی دیگ پیدا میشه انقد منو دوست داشت باشه؟
وقتی مقایسه اش کردم با خیلیا...دیدم رفتارش خوبه
دیگ پذیرفتم الانم دوستش دارم...دلم براش تنگ شده 😢
شوهرابجیم ی هفته صبح کار ی هفته عصرکار ی هفته شب کار
ابجیم شبکاری هاش میاد میمومه خونه ما شب میاد صبح میره گهگدارم مامانم میره خونه ابجیم میخوابه
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
