ی بنده خدایی با زن دایی شوهرش و بچه هاش قرار بود برن بیرون بگردن بعد شوهرش سر ی بهونه الکی دعواش کرد ولش کرد تو شهر رفت بعد اینم بی پول پیاده تا پارک خودشو رسونده بود شوهره اومده کلید داده بش رفته بعد اینم نگران بود ساعت از نیمه شب گذشت چرا شوهرش نیومد ب مهمونش چی بگه و اینا خلاصه ک پی داد ب زن دایی شوهرش کنسل کرد شوهرشم نیومد الکی گفت رفته سر کار