من این چند وقت عصبانیت و اضطراب هام رو اینجا نوشتم.... به این فکر می کردم خودم یادم نمیره.... به این فکر می کردم شاید به زندگی یکی دیگه کمک کرد.....
.
می دونم نمیشه بیشتر از پدر و مادر نگران آیندهی بچه هایی بود، می دونم نمیشه بیشتر از پدر و مادر نسبت به بچه هایی احساس دلنگرانی داشت.....
.
ولی چیزی شبیه خوره به جونم افتاده که چی میشه یه مادر نگران نیست از رفت و آمد خانوادگی با خانواده ای که داماد و بچه معتاد و سو سابقه دار داره..... چی میشه یه مادر دست بچه هاش رو می گیره و به حساب نزدیکانی که زندگی خودشون رو هواست به بهونه خواستن خونه قهر می کنه و میره....
.
من نگران این بچه هام.... شاید حتی الانم بی فایده است.... شاید از بچگی شبیه اطرافیان بزرگ شدن....
فکر که می کنم می بینم بهترین امکانات رو داشتن تا خوشبخت تر بشن، تا آینده تحصیلی و زندگی بهتر بسازن.... بی اختیار نگران بچه هایی هستم که توو دعوای بین پدر و مادر،احترام گذاشتن و تا حدی حساب بردن از پدر یا مادر رو فراموش می کنند....
نوشتم تووی تاپیک هام خدا خدا می کنم این زن برنگرده....شاید اگه برنگرده و بچه ها برگردن، حداقل ارتباطشون با کسانی که ممکنه بهشون آسیب بزنه کمتر بشه....
.
نوشتم پدرشون نقطه ضعفش بچه ها هست، گریه می کنه، مضطرب هست، بی قراره... راستش چون نمی دونه چه بچه ای رو قرار هست تحویل بگیره...
.
تمام اون مواردی که حالم رو خراب می کرد.... به اضافه این موارد بهمم می ریزه.....
گاهی بعضی خانواده ها گرفتار میشن.... زمان که می گذره می بینم ما هم به نوعی گرفتار شدیم ....
توو قصه ها همیشه خانما از مردها دیو می سازند....من خودم از دیو و فرشته سازی و صفر و یک دیدن آدمها متنفرم.... ولی واقعا توو وضعیت نگران کننده ای قرار گرفتیم.....
همون قدری که بهمون ربط نداره..... شاید بی ربط هم نیست....
میخوام نشنوم..... میخوام بدونم.... ولی توو یه موقعیتی هستم که ناچارم بشنوم.... ناچارم ببینم...
به هیچی این زندگی حسادت ندارم..... خودم اینقدر توو زندگی سختی کشیدم که جا داشته باشه سجده شکر بچه بیارم، از نزدیکانم تووی سنین حساس آلوده به مواد و..... نبود....
خدا عاقبت همه امون رو بخیر کنه.....