رنگ و روش بهتر شده بود، مثل قدیما می گفت و می خندید، می گفت شبای اول از نبودن بچه هام خوابم نمی برد .... حالا برام عادی تر شده، بچه ای که من رو برای پول می خواد، اصلا می خوام نباشه....
عدم تمکین، نفقه و اجازه ازدواج مجدد رو به اجرا گذاشته.....
امشب سال های اول زندگیشون جلوی چشمم رژه می رفت که شوهرش نداشت و تهدید می کرد ترکش می کنه... امشب الان زندگیشون جلوی چشمم بود که وقت برداشت از زندگی بود و زنش با دار و ندارش و از همه مهمتر بچه هاش رفته بود...
می گفت بخواد برگرده .... با پرروگری و مهریه گیری وقتی این همه خرجشون کردم و کمشون نذاشتم مهرش رو میدم ولی باید مثل کلفت توو خونه کار کنه.... دیگه هیچ حقی نداره....
.
خدا کنه قوی بمونه .... خدا کنه کم نیاره .... و خدا کنه این زن بره.... نمی دونم از زندگی چی می خواست، نفهمیدم از زندگی چی می خواست ولی زندگی رو داشت و امنیتی که خیلی زن ها آرزوش رو دارن .....
.
من از این زن بدم اومده .... دست خودم نیست.... از این همه چشم بستنش بر نجابت و کوتاه اومدن بقیه کلافه ام.... امیدوارم سرش به سنگ خورده باشه..... امیدوارم درس عبرت برای آدمهایی بشه که شبیهش فکر می کنند.... چرا همیشه می ترسید شوهرش بمیره و بدبخت بشه؟ وقتی حداقل بیمه و حقوق دائم از این مرد داشت.... ته تهش درآمد از شغل آزاد قطع میشد .... می ارزید به اینکه اینطوری خودش رو از چشم همه بندازه.... این طوری جلوی در و همسایه و فامیل آبرو ریزی کنه..... حالا خونه به نامش نمیشد، چی میشد؟! می ارزید به اینکه بچه هاش رو مقابل پدر قرار بده .... می ارزید به اینکه اجازه بده بهش بی حرمتی کنن؟