سلام
تو تاپیک دیگه ای صحبت عشق شد خاطراتم مرور شد خواستم یکم بیشتر صحبت کنم تاپیک زدم
بچه ها من از بچگی یکیو تو فامیل خیلی دوس داشتم اونم نمیدونم از روی تنهایی خودش بود یا محض سرگرمی ولی موقعایی که مامانم منو میبرد بازی کنیم خیلی به من توجه میکرد پسر شیطونی بود ولی اگر میدید من ناراحت شدم فوری از دلم در میاورد و آدمای زیادی بعد از اون به من زیاد توجه کردن ولی من هیچوقت کسی رو ندیدم انقد از ناراحتیم مضطرب بشه خصوصا که بچه بودیم
انقد این رفتارش برام دوست داشتنی بود که دلم میخواست هر مشکلی دارم فقط به اون بگم
اونا ایران نبودن برا همین با همون خاطرات کوتاه و شیرینی که ازش داشتم همیشه فکرمو مشغول میکردم و تو خیالم از ناراحتیام میگفتم مثلا بابام اگر دعوام میکرد تو ذهنم برا اون تعریف میکردم
ولی بعدا تو نوجوونیم زد تمام تصوراتمو نابود کرد و رابطمون سر یه مسائلی سرد شد
که الان تعریف میکنم...