تاپیک زدم عصری ادامشو خواستم بگم خواهرم حواسش نبوده نشسته بود رو دسته صندلی که اونم عینک دودیشو گذاشته بوده اونجا عینکه دوملیون قیمتش بوده دوست دخترش براش خریده بوده اینم از ترسش رفته بود خونه مامان بزرگم پایین چون بابامم خونه نبود خیلی ترسیده بود رفت اونجا پناه گرفت داداشم اومد از حموم بیرون عینک و دید قیامت شد داد و هوار میکشید میگفت کور بوده عینک و ندیده یک عرق گیر شلوار پوشید رفت پایین خونه مامان بزرگم زنگ زد در و باز نکرد داد میزد میگفت بیا بیرون بیا بالا اگرنه من میدونم با تو مامان بزرگم درو باز میکنه میگه این بچه گناه داره حواسش نبوده یکاری کرده اینم نعره می زده می گفته این عینکم دو ملیونه من باید حالی این کنم کجا بشینه من و مامانم رفتیم پایین گفتیم کامران کوتاه بیا ول کن بابا درستش میکنه میگفت من اول اینو درستش کنم بعد رفت خواهرمم دوید رفت تو اتاق اینم یکدفعه از پشت موهاشو کشید افتاد زمین خواهرم گفت دست بهم بزنی به بابا میگم با دخترهای مردم چیکار میکنی اینم داد زد گفت پرووو بازی در نیار الانم کاریت نکردم فقط بخاطره مامان اینا بود رفت بالا ماهم موندیم پایین