اول با مامانت در میون بذار
بگو با کسی صحبت میکنمو اینا
بعد مامانت و خودت به بابات بگین ...
دیگه فهمیدن خب بعدم دیدن پسر واقعا خوبیه و انتخابم درست بوده چیزی نگفتن کلا به روم نیاوردن حتی الان مامان بابام بحث میشه میگن شوهرت ازت سره(مامانم میگه به شوخی) و ما خیلی دوسش داریم
ما هفت سال دوست بودیم. مامانم از روز اول میدونست خودم بهش گفتم. بابامم می دونست ولی خودشو میزد به اون راه که مثلاً نمیدونه
ما تو دانشگاه اشنا شدیم منم ب مامانم گفتم کلیم تعریف کردم ازش و عکسشو ب مامانم نشون دادم عاشقش شد گف همیشه ارزو همچی دومادی داشتم
من بابام خبر نداره ،وقتی بیاد خواستگاری میدونم ک صد در صد مخالف سیلی رو میخورم مادر و خواهرم هم اون زمان صد در صد مخالف میشن اما میخوام بجنگم حتی اگه نشه از دادگاه اجازه ازدواج بگیرم ،کاش اجازه ازدواج دست خودمون بود
من گفته بودم خودم باهاش اشنا شدم البته پدر ندارم
من دوست بودیم مامانم میدونست مامانم خودش یجور به بابام گفت
