پدر شوهرم اینا ی حیاط بزرگ دارن؛؛ مهمونی داشتن خواهر شوهرم گفت پریا بیا تقسیم کار کنیم دوتا شعله بزرگ گذاشت بیرون گفت مرغارو تو بپز من برنج و میپزم تو آفتاب شعله گاز و برا من گذاشت زیر سایه بون خودش برنج و پخت و رفت زیر کولر من کل مرغارو تو آفتاب سرخ کردم خون دماغ شدم بعد که فکر کردم گفتم چرا من نفهمیدم که منو زیر آفتاب گذاشتن