ای کاش میتوانستم از این خانه بروم....
تا دور شوم از تمام اعضای خانواده ام،از بستگانم،از این خانه و شهر و حتی از خودم....
ای کاش مادرم اینقدر سنتی فکر نمیکرد....ای کاش من درمیان این همه تعصب بی خود به دنیا نمی امدم....ای کاش میتوانستم کمی دخترانه زندگی کنم....فقط کمی میخندیدم و شاد زندگی میکردم...
ای کاش مادرم به جای دادو هوار،در پاسخ حرف هایم مینشست و با من منطقی حرف میزد...
ای کاش خدا من را ازینجا میبرد...میبرد یک جای دور....دور از همه....
ای کاش هیچ وقت پا در این دنیایی که مال من نیست نمیگذاشتم....
ای کاش نمیترسیدم،از مرگ نمیترسیدم...آن وقت هم خودم هم اطرافیان را راحت میکردم....
ای کاش دختر نبودم آن وقت میتوانستم برای راحت شدن از دردهایم در هر تایمی به بیرون بروم،سیگار بکشم یا چه میدانم هرکاری که بشود به وسیله آن خودم را خالی کنم...
ای کاش هیچ وقت نبودم یا حداقل 《دختر》نبودم....