فقط ۱۰ سالم بود که خونه یکی از اقوام دورمون که تو شهر دیگه ان رفتیم.تو حیات بازی میکردم که پسرشون امیرعلی بهم گفت مواظب باش میوفتی و لبخند زد بهم ۱۵ سالش بود.عصر تو اتاقشون خواب بودم بیدار شدم دیدم بالاسرم شربت و میوه و شیرینی و اجیل هست گفتم اینارو کی برام اورده ابجیم گفت امیرعلی.سالها گذشت و من ۱۶ ساله شدم امیرعلی شهر ما سرباز اومد.یه روز دعوتش کردن خونمون مهمون .همش زیر چشمی نگاهم میکرد منم برام عجیب بود که چرا نگاه میکنه اخه از شوخی گذشته من اصلا نوجونی جذابی نداشتم براهمین فکر نمیکردم عاشقم شده باشه.یه دماغ گنده پف کرده با چشمای ریز که انگار با سوزن سوراخ کردن.ابروهای موکت شده مشکی و صورتی پر مو لبای نازک و کوچیک با یه چادر سفید که یه طرفشو بلندتر سرم کرده بودم یه طرفشو کوتاهتر.واز همه مهمتر یه شلوار گشاد بلند قرمز 😂😂😂بعله اینجوری بود که دلبری میکردم برای امیرعلی.اونروز که امیرعلی رفت خالم زنگ زد و گفت که امبرعلی بهش زنگ زده و گفته که از من خواستگاری کنه ولی من گفتم نه چون خیلی کوچیک بودم.۱۸ ساله شدم یه روز یکی بهم پیام داد و گفت من از بچگی دوست داشتم و میخوام بدونم توام منو دوست داشتی یا نه.راستشو بخواید منم دوسش داشتم ولی از ترس و خجالت ردش میکردم.و باز ردش کردم اما سمج تر از همیشه خواهرشو فرستاد جلو .همه راضی بودم مادر و پدرم میگقتن عقد بمونید تا درست تموم شه ولی من میگفتم نه.اخرش با کلی دعوا ردش کردم .یه سال بعد که بار رقتیم شهرشوک مسافرت هتل گرفته بودیم نگو امیرعلی فهمیده و تا خود صبح جلوی هتل وایستاده شایدما بریم بیرون منو ببینه از دور.هوا هم سرد بود برف خیلی سنگینی باریده بود.باز بهم پیام داد و من ایندفه اب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم کس دیگه رو دوست دارم.به گفته ی خودش از هتل تا خونه پیادا رفته بود میگفت تو راه با مشت میکوبیدم روی دلم و گریه میکردم.امیرعلی سیگاری نبود ولی میگفت یه بسته سیگار گرفتم کشیدم .میگه دوستام تو اون حال میدیدن منو میخندیدن میگفتن جو گرفته.بازهم سالها گذشت خبر رسید که امیرعلی داره ازدواج میکنه.انگار چنگ به دلم زدن اخه من خیلی دوسش داشتم از همون بچگی ولی رد کردنم از رو ترس و خجالت بود.رفتم مزار شهدا نشستم یه دل سیر گریه کردم از شهدا خواستم کمکم کنن اونقد زجه زدم التماس کردم.شب امیرعلی بهم پیام داد خیلی باورش برام سخت بود انگار دعام گرفته بود.گفت دارم ازدواج میکنم اما یه چیزی رو هیچ وقت یادم نمیره :(الان ۲۷ سالمه از ۱۵ سالگی دوستت داشتم اونوقت بهم گفتی یکی دیگه رو دوست داری.من غیر تو نتونستم کسی رو دوست داشته باشم.الانم از ترس حرف مردم دارم زن میگیرم.یه سال نشده طلاقش میدم .دختره منو خیلی دوست داره.ولی من حسی بهش ندارم )گفتم منم دوست دارم امیرعلی از اولشم دوست داشتم از همون بچگی باور نکرد.قسم خوردم براش.اونقدر گفتم و نشونه دادم که صبح شد .گفت باید زودتر میگفتی الان چه فایده ای داره؟الان که پای یکی دیگه وسطه؟میگفت که با پنهون کردن علاقه ات بدبختم کردی.امبرعلی گفت راه بزگشت ندارم و باید باهاش ازدواج کنم نمیتونم این دختررو بازی بدم.منم گفتم این کار درستیه بازیش نده و بلاکش کردم که به خاطر من قید اون دختررو نزنه .فردا بهم با یه شماره دیگه پیام داد گفت نمیتونم ازت بگذرم.اگه میدونستم دوستم داری تا قیامت منتظرت میموندم.من این دختررو ول کردم بهش گفتم خوشگ نمیاد ازت من تورو میخوام.)بچه ها خیلی ناراحت شدم باهاش دعوا کردم گفتم تو دل دختر مردمو شکستی فردا اگه ما با هم ازدواح کنیم زندگیمون داغون میشه.قسم خورد گفت نا خودم راضی بودم باهاش ازدواج کنم نه خانوادم گفت از ترس حرف مردم اینو پیدا کردم.(راجب این دختره یه پست جدا میزارم توضیح میدم)خلاصه ما باهم دوست شدیم تا یک سال کا امیرعلی استخدامش جور شه و بره سر کار.بعد که رفت سر کار ازدواج کردیم .باورتون نمیشه خیلی خوشبختم بچه ها خداروشکر .انگار خدا منو گذاشته تو قطعه ای از بهشتش.بابام همیشه میگه من پسری بهتر از امیرعلی تو عمرم ندیدم.انقدر که ماهه این پسر.براتون همچین خوشبختی با کسی کا دوسش دارید رو ارزو میکنم تازگیا باردار شدم از امیرعلی و سقط شد دعا کنید دوباره بارداری سالمی داشته باشم .البته گفته باشما الان اونجوری که گفتم زشت نیستم بزرگ شدم خوشگل شدم 😂