امروز رفته بودم پارك پياده روى كنم يكم
پارك هم خيلى خلوت بود و هوا هم تاريك شده بود
من داشتم از قسمت پشت پارك رد ميشدم
ديدم يه پيرمردى داره با يه پسر بچه حرف ميزنه
اول فكر كردم نوه شه حتما
كه يه قسمت از حرفاشو شنيدم
حالا پسربچه حدود پنج شيش سال داشت و خيلى تپل و سفيد بود،يه شرتك پوشيده بود وتيشرت وبا دوچرخه بود
پيرمرده داشت بهش ميگفت عمو چى ميخورى تو انقدر تپل و سفيدى
(حدودا ٨٠ سالش بود مردك)
بچه هم انقدر ساده بود وايساده بود داشت بهش جواب پس ميداد
ميگفت امروز ناهار تخم مرغ خوردم
بعد پيرمرده ميگفت نبايد سفيدشو بخورى تو كه انقدر تپلى،ميخواى من بهت ياد بدم چ جورى زرده و از سفيده جدا كنى خونمون همين نزديكه
حالا من اينا رو شنيدم اصلا يخ كردم،ميترسيدم جلو برم
رفتم يه نيمكت نزديكشون نشستم كه خدانكرده يه موقع بچه رو نبره بلا سرش بياره
ايركرزه هم منو ديد جا خورد چون دائم هم بهشون نگاه ميكردم حتما فكر كرد نسبتى دارم با بچه
حدود پنج شيش دقيقه ديگه باهاش حرف زد و ديد من نميرم و دارم نگاهشون ميكنم
ولش كرد و رفت