2733
2734
عنوان

همین الان از خونه فرار کردم

| مشاهده متن کامل بحث + 10736 بازدید | 171 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خدایا اینو تو اولویت و بی نوبت شفا بده 

من ساعت دو ونیم نصفه شب دست دو تا بچه رو گرفتم آمدم مامانم اینا رو از خواب بیدار کردم الکی گفتم بچم نمیخوابه اعصابمو خورد کرده اومدم اینجا یه کم راه حل بگیرم چه کنم با پدری که به بچش پنهون کاری یاد میده و تهدیدش میکنه بعد شما هی میگی فردا زردالو بخر زندگیتو واسه زردآلو بهم نزن نه یه بار چندین بار 

که پاتو بکوب زمین بگو یالا من زردالو میخام بعد آخری که منو خوب منو سوزوندی میگی شوخی کردم ناراحتی من کجاش شوخی داشت آخه 



2731
بیچاره دخترت اعتمادش رو به تو هم از دست میده یه فکری بکن به شوهرت یه جوری بگو دخترت نفهمه گفتی ،شوهر ...

ممنون که راهنمایی کردی ، همین کارو میکنم ، اما اینکه آمدم خونه مادرم فقط و فقط به خاطر  دخترم بود که مثله اون سری انقدر تحقیر و ذلیلش نکنه 


من ساعت دو ونیم نصفه شب دست دو تا بچه رو گرفتم آمدم مامانم اینا رو از خواب بیدار کردم الکی گفتم بچم ...

اینهمه زود رنجش نباش  

میفهممت چی میگفتی 

خودم بدتر از جریان تورو داشتم  به این نتیجه رسیدیم خودم باید به فکر باسم

حالا دوتا شوخی هم کردیم حالو هوات عوض بشه  بهت بگم طلاق بگیر زندگیتو بهم بزن خوب بود 

برو سر زندگیت زمانمه خیلی داغون تر از این صحبتاس  سر مسایلی اینجوری قهر کنی اونم نصف شب سعی کن حلش کنی صددرصد راهی هست بیشتر فکر کن قبل قهر ...قهر موضوع کمی نیست ادم که نمیتونه هر دیقه قهر کنه که.. خودت که ادم بالغی هستی همه مردا یه جورایی هر کدوم به نوعی میلگن  هوای دخترتو خودت همه جا ببشتر از شوهرت داسته باش حرفی هم بهت میزنه سعی کن با سیاستت درست از حرف دخترت استفاده ببری نه اینوه نصف شبی اسیرشون کنی بنده خداهارو......

شب خوش.



اللهم عجل ولیک الفرج ان شـــاءالله
2738
انشاءالله مشکلت حل بشه خیلی ناراحت شدم مشکلات خودم یادم رفت 

فدات بشم ، من به خاطر خیانتش قهر نکردم بیام خونه مادرم ، با خودم گفتم با دو تا بچه چکار کنم به جز بخشیدن راه حلی هم هست مگه ، اما الان دیگه فهمیدم من و بچه هاش اولویت آخر زندگیشیم ، خیلی کم آوردم ، دلم دیگه زندگیمو نمیخاد ، هیچ وقت خدا نیست ، فقط میاد هول هولی یه ناهار میخوره میره آخر شب میاد ، من و با دو تا بچه تنها میزاره میره سر ساختمونی که باباش داره واسه داداش کوچیکش میسازه ، ما خودمون با بدبختی خونه دار شدیم پدرشوهز و مادرشوهرم هیچ کمکی نکردن اون وقت نه ماهه شوهرم شده کارگر بی مزد و مواجب اونا 

من دم نزدم گفتم خلاصه یا روز این ساختمون تموم میشه ولی حالا دیگه واقعا کم آوردم ، خیلی دست تنهام ، اسمشه شوهر دارم ولی مال من نیست 

زندگیم مثله بیوه هاست 


از اول تاپیک تا اخر تاپیکت باهات بودم 

فقط یه حرف میزنم بهت ارزشت و بچهات خیلی بیشتر از ایناس یا کاری کن شوهرت ارزشتو بدونه یا جداشو ازش 

چرا نگفتی غم داری؟                                                               من تا دلت بخواد  بغل"  داشتم.....

ممنون که موندی و خوندی 

راستش خیلی دلم جدایی میخاد ، یا حداقل یه مدت نبینمش ، بود و نبودش برام فرقی نمیکنه ،

 به دخترم خیلی توهین میکنه ، اصلا درک وشعور نداره به بچه هشت ساله وقتی  درس نمیخوند میگفت شوهر میخای درس نمیخونی 

تو دفترش قلب کشیده بود بهش میگه نامزد داری قلب میکشی 

بعد از توهین و تحقیر دخترم سریع میاد پسرمو بغل میکنه و بوس میکنه و قربون صدقه اش میره ، میگه این کارا رو میکنم تا حرصش بدم 

اما چطور به جدایی فکر کنم وقتی دختری دارم که قلبش سرشار از محبته ، طاقت دوری باباشو نداره ، قلبش پر از احساسه و عشقه به همه مخصوصا و مخصوصا به باباش 


یه بار بعد از اینکه حسابی توهین و تحقیرش کرد رفتم پیشش بغلش کردم گفتم ایشالله نباشه که تو رو زجر نده یهو همون جور که گریه میکرد گفت اینجوری نگو مامان شاید یه روز خوب بشه 


2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730