چند وقتی پیش یکی از اقوام شوهرم اومد خونه پدر شوهرم اینا مام طبقه بالایم
بعد اولش هیچی نمیگفت فقط زنه گریه میکرد حالا زنه سنش بالا حدود ۴۷ و اینا
هی گفتیم چیشده و اینا
من بودم دختره ۶ ماهه ام
خواهر شوهر کوچیکم
خواهر شوهر بزرگم جفت مجردن
اومد گفت بدبخت شدم و اینا ب دختر داداشتون که یعنی من زن عموش میشم بگین پاشو از زندگیم بندازه بیرون
شوهرمو ازم گرفته
شوهرم چند ماه ببخشید...کنارم نمیخابه
همه زندگیش شده اون
بعد چت هاشو نشونمون میداد
داشت زنه میونه حرفاش از حال میرفت انقدر گریه کرده بود
گفت میخام خودکشی کنم
میخام بمیرم من خیلی سختی کشیدم
چت هاشونم خیلی واضع بود
حالا دختر برادر شوهر من ۲ تا بچه داره۳۰ سالشه
اقا منم از گریه های اون گریه ام گرفت قضیه هندی شد
آب قند اوردیم براش بعد چند ساعتی درد دل کرد و نصیحتش کردیم و رفت
حالا اینا بماند
من میگم چرا بعد این همه خیانت سخت بازم با دختر برادر شوهرم اینا رقت و امد داره گل میگن و میشنونن انگار هیچ اتفاقی نیافتاده بهش ک گفتیم گفت مجبورم بخاطر شوهرم
شوهرش نمیدونه زنه هم واسه روستاس دختره شهرستان
از طرفی ام چت هاشون
من موندم
بنظرتون راست میگه یا دروغ
ب دختر برادر شوهرمم رسوندیم
زد زیرش
خیلی فکرم درگیره