نمیتونم اینجا رو تحمل کنم. فضای اینجا خفه است. همش دلم میگیره. انگار نفسم بالا نمیاد. دلم میخواد برم فقط برم ی جای دیگه. اصلا تو ی حالی هستم که قابل توصیف کردن نیست. دلم نمیخواد اینجا باشم. دارم دیوووونه میشم. دلم میخواد اصلا نباشم. دلم میخواد همه چی رو فراموش کنم، گذشته رو فراموش کنم، آدم ها رو فراموش کنم، آدم ها منو فراموش کنن. دلم میخواد شبیه بچه های کوچیک باشم که دغدغه شون همش بازی کردنه. زندگیم شده همش تکرار. مغزم فلج شده دیگه به حرف هام گوش نمیده. حال خیلی خیلی بدیه. نمیدونم چیکار کنم. کاش ی نفر کمکم کنه. کاش ی جایی بود که میتونستم برم اونجا و دیگه برنگردم. کاش میشد اصلا ی آدم دیگه باشم با دغدغه های دیگه. کاش میشد اصلا نباشم. کاش ذهنم آروم میگرفت. کاش همه چی تموم میشد. حالم ی جور خیلی بدیه. کسی مثل من هست؟ شما چیکار میکنید؟
منم. دلم میخاد جایی باشم که هیچکس نباشه. حتی اگع بیابون هم باشه خوبه. خستم از همه چیز. امشب فقط دولقمه غذا خوردم. با هر لقمه که قورت میدادم حس میکرد دارم بغض سنگینیو همراهش قورت میدم دیگه نتونستم و گریم کرفت به خاطر که بچه هام نبینن اومدم تو اتاق و اینحا که فراموش کنم
من یه وقتی مثل شما بودم . حتی از بوی هوای شهرم حالم بد میشد. تمام گذشته مو جاگذاشتم و از تهران رفتم . همه چیزمو عوض کردم . تمام دوستام و گذشتمو ول کردم . خوب شدم و زندگیم تغییر کرد و کلی نعمت جدید بدست آوردم که الان با دنیا عوض نمیکنم . خیلی حالم خوبه.
حق داری ولی بعضی وقت ها آدم دلش کنار خانوادش مثلا مادرش خوبه. من وقتی دست مادرم رو بوس میکنم انگار دنیا رو بهم دادن و از هر چیزی برام مهم تره. ولی واقعا خیلی وقت ها تو جامعه این جهان سوم رو مخه و آدم اذیت میشه
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند🌹واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند.