دیروز قرار بود شوهر با خانواده و خاله اش برن اطراف شهر بگردن.. من هفته ۳۸بارداریمم خونه ام طبقه سومه و ۴۷تا پله وحشتناک بلند داره .. علاوه براین جایی که قرار بود برن خاکی و سربالایی زیاد داشت تقریبا مسیر رودخانه ای بود که با ماشین نمیشد رفت و پیاده روی زیادی داشت منم گفتم نمیام پیش خودم فکر کردم اگه برم و اونجا دردمو یاد کنم چکار کنم گفتم منو برسون خونه مادرم که گفت نه منم تا از پله ها اروم اروم رفتم پایین طول کشید . جلو پدر و مادر و خواهرش هرچی فحش بلد بود نثارم کرد حتی میخواست بزنتم .. منم فقط رومو برگردوندم مثل همیشه فقط اشک ریختم و اروم هق هق کردم ... اونجا هم انگار نه انگار من هستم اصلا محلم نذاشت تو مسیر پیاده روی خیلی خسته شده بودم و دلدرد بودم جلو برادرشوهرم و دوستشو و شوهرخاله اش هم معذب بودم نمیتونستم دراز بکشم ..از دیروزم محلم نذاشته امروزم رفت سرکار یبارم زنگ نزد احوالمو بپرسه امشبم باید تنها بخوابم