ببین گلم منم مشکلم رفت و آمد زیاد بود
جوری که اوایل عروسیم حتما ۳ روز یه بار یا باید میرفتم یا باید میومد
دیگه کلافه شدا بودم و فکر کردم که من نرم اونام نمیان
تلاثه من کمتر رفتم ولی اون لج کرد و هر ۳ روز یه بار نیومد و تنها نمیومد حداقل ۱۰ نفر میشدن با خواهراشو اینا میومد تا جایی که دیگه عصبی شدم گریه میکرد مثلا ساعت ۹ دقیق قبل از شام میرسیدن
من پا میشدم شام میپختم و اینا
مادرشوهرم میومد تو آشپزخونه به والله تهش یه ظرف میشست بعد جلو روم میگفت هر وقت میام خسته میشم تو خونه ت
دیدم فایده نداره من نرم اونا میان
کم کم با شوهرم هماهنگ شدم یه روز در رو باز نکردم با آجر میکوبید تو در خونه
گذشت و من نامله شدم اوضاعم همین بود زن حامله باید شام و نهار میپختم البته منم میرفتم ولی چون معتقد بودم رفت و آمد زیاد توب نییت من کمتر میرفتم اونجا
بچه م که به دنیا اومد به بهونه بچه خیییلی میومد و میرفت دیگه دیدم راهی نیست گوش به حرفش گردم که به قران ش رئیس زندگیم خدا ازش نگذره انقد رئیس زندگیم شد که نسبت به بچه م سرد شده بودم احساس میکردم بچه اونه
بچه م شد یک سالش همین جور رفت و آمد ها بود و ریاست اون خانم
کار به جایی رسید که افسرده سدم دیگه زدم به اون درش
قبل از کرونا تماساپو کلا قطع کردم بعدم رفت و آمداشونو با هزار بدبختی قطع کردم تا جایی که الان خواهر شوهرام و برادر شوهرام قهرن باهام
ولی بازم میگم خدایا شکرت که تونستم قیچی کنم پاشو