باردارم ۳۵ هفته
دلم نمیخواد به همسرم حتی نگاه کنم،نفرت دارم
نمیدونم واقعا از کارای بدشه یا افسردگی منه؟
با همسرمو و مادر پدرم یه هفته واسه انجام یه کار فوری واسه ویلای من مجبوری رفتیم شمال که روز بعدش مادرشوهرو مدر شوهرمم بی خبر اومدن...
چشمتون روز بد نبینه مادر شوهرم اونچه باید از حرف بد رو به من زد،همسرمم کاملا ازش دفاع کرد و پشتش در اومد،
و منیو که دو ساله لال مونی گرفتم و هیچی نگفتمو محکوم کرد🥺
حرفاشونو میگم توروخدا بگید اینهمه ناراحتیم طبیعیه؟
اگه از دوسال پیش اینطوری ناراحتی نه طبیعی نیس
قبل از اومدنشون با مامانم اینا رفته بودیم ویلای اونا که ۱۰ بار غر زد که اینا اومدن کثیف کردن در صورتیکه ویلارو شوهرم مثل گل کرده بود
من هیچی نگفتم، انگار حرفشو نشنیدم
ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!
من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 
خب همسرتون همیشه همینجوری رفتارمیکنن؟ یا الان اینجوری شدن؟
انگار این متنو من نوشتم حرف دلمه
دوست دارم بمیرم
خودمم ی کارای بدی کردم به خودم نرسیدم که از چشمش افتادم
ولی اینم دیوونم میکنه با بی توجهیاش ازش بدم میاد
سرویس بهداشتیه حیاطشون کثیف شده بود ده بار غر زد اینا با کفش بیرون رفتن باز من هیچی نگفتم
سر نهار برگشته میگه دختر دوستمون که مرد ۸ ماهه حامله بود، سر قبر باباش زجه میزد بابا پاشو سیسمونیه منو بده
حالا جالبه که من سیسمونی از مامانم نگرفتمو ۸ ماهه حامله ام
عجب..حالا شما خودتو ناراحت نکن بیتوجه باش به کاراشون شاید از رو رفتن😐
منم داغون و تنهام
نه گلی تقصیر تو نیست مرد که نامرد باشه اینطور میشه من از همه اطرافیانم بهترم به خودم اهمیت میدم زیبایی و خوش اندامی و و جوونی نقطه ضعفمه دست خودم نیست فوبیای پیر شدن دارم همه کار هم میکنم تا خودم رو تو بهترین حالتم حفظ کنم خیلیها بهم گفتن که خوش به حالت و رمز و رموزت رو به ما هم یاد بده ولی شوهرم....😢
بعد مادرش سر شام برگشته میگه دخترام خیلی خوبن و از همه بهترن و پسرام بهترینن تو کره زمین و خودم بهترینم و
بعد رو کرده به شوهره من میگه مسرت به خوبیه خودت نمیشه
بعید میدونم،
شاید به خودت بره خوب شه وگرنه که هیچی
منم دیگه داغ کردم گفتم شما بچه من بدنیا نیومده باهاش عناد دارید و چشم دیدنشو ندارید و ...
خیلی عصبانی شدم از سر سفره بلند شدم
حالا شوهرم میگه مقصر تویی مادرمو تحریک میکنی
داشتی ظرف میشستی برا خودت شعر خوندی مادرم خوشش نمیاد
بعد با شوهرم بحث کردم میگه از این ببعد با مادرم میام شمال نه با تو
مقصر همه چیز تویی
امروزم سر سفره جلو پدر مادرم میگه از این ببعد من یه هفته ای میام شمال
منم گفتم من کارم شروع بشه نمیتونیم تو جمع میگه بشین تو خونه بچتو نگه دار با تو نمیام
