2733
2734
عنوان

از اختلاف تا جدایی....

220 بازدید | 19 پست

این داستان زندگی منه قضاوت با شما 

من ۱۶ سالم بود که عاشق شدم ابتدا اون اقا ابراز علاقه کرد پسری بود در همسایگی ما و ۲۶ سال سن داشتن

باهاش وارد رابطه شدم و از روز اول فقط و فقط بحث بین ما بحث ازدواج بود 

خانواده من راضی نمیشدن بخاطر اختلاف سنی و اینکه من خیلی کوچیک بودم از اول هم سرم تو درس و کتاب بود خانه داری صفر بودم کلا 

گذشت و خوب ما عقد کردیم خانواده اون اقا هم میگفتن این دختر بچس زن زندگی نمیشه و ...

ما جفتمون پامونو تو یه کفش کردیم که نه فقط ما باید بهم برسیم بقیش گذراست و درست میشه غافل از خواب سرنوشت

 به محض عقد کردنمون هفته اول متوجه ادبیات ضعیف خانوادش  شدم  کلمات رکیک و پر کاربرد 😑 فحش ها ناموسی و ... الفاظ زشت و زننده 

این خانواده از خانواده های سر شناس شهرمون بودن پدر شوهرم مداح بزرگی بود تو شهر و خوب اگه نام ببرم مطمئنا شناخته میشن اما از درون....

کاربر خیلی قدیمی مثلا ۹۴ اونموقع ها 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
2738

کمی گذشت متوجه شدم برادر شوهرم دوتا زن داره یکی جاری منه و یکی هم یه خانوم دیگست که صیغه ۹۹ ساله کرده و کل خانواده شوهرم در جریان بودن و کاملا عادی برخورد میکردن انگار نه انگار البته اون خانوم دوم هیچوقت وارد خانواده نشد الا یکی دوبار مواقع بی پولی دعوا وگرنه به رسمیت زن اول و بچشو میشناختن همگی به عنوان زن برادر شوهرم

برادر شوهر دومیم اعتیاد به شیشه داشت پرونده های مختلف تو پاسگاه ها  و یه دوست دختر داشت که از زمان مجردی بیخیالش نمیشد با وجود یک بچه دو سه ساله دختره هنوزم نقش پر رنگی داشت تو خونشون 

هر از گاهی دعوا های جدی شکل میگرفت 


اینم بگم که خانواده مرفهی بودن زنا همیشه در حال خرید طلا و لباس و لوازم دکوری 

چشم هم چشمی تا دلتون بخواد 

اماااا خیانتو عادی میدونستن معتقد بر اینکه با  لباس سفید بری و با کفن بیای بودن عجیب ...جاری هامم رو رعایت همین اصول سال ها صبوری کرده بودن و زندگی اعتراض و خونه پدر ازاد بود اما دادگاه و اینا خیلی غیر معقول بود و ابروشون میرفت و این حرفا 

کاربر خیلی قدیمی مثلا ۹۴ اونموقع ها 

برگردیم سر داستان خودم شوهر من فرزند اخر خانواده بود منو انتخاب کرد و گفت دلم نمیخواد زندگیم مثه زندگی داداش هام بشه 

انگار کن که مردی اگه هر چی من میگم بگی چشم روی چشام جا داری و بهترین زندگی مال ماست 

منم بچه بودم با جون و دل عاشقش بودم گفتم چشم و اینا باهاش کنار میومدم اما کم کم پرده ها کنار رفت و واقعیت نمایان شد شوهرم بشدت بددل بود به من میگفت با کسی هستی از ابتدا روابطمو با همه دوستام قطع کرد بعد عقد گفت حق ادامه تحصیل نداری بعد ترش گفت با خانوادت محدود رفت و امد کن چون خانواده ما نوه پسری زیاد داشت کم کم حرف حرف اون شد 

دوران عقدی که برای همه دخترا به لذت و شیرینی و ناز میگذشت برای من به فحش و گاها کتک گذشت خیلی خیلی کم بیرون میرفتیم با اینکه شغلش ازاد بود و ماشین و پولم داشت اما اصلا به روحیات من اهمیت نمیداد خیلی کم خرید میکرد واسم رسم و رسومات عیدی و شب چله و تولد و روز زن که به کل خیال خام بود واسه من 

از همون تو عقد دستش رو من دراز شد و خانوادم گفتن طلاق اما شوهرم مجابم کرد که تو زبون درازی کردی و بچگی منم زدمت 

کاربر خیلی قدیمی مثلا ۹۴ اونموقع ها 

با کمترین مخالفت بدترین فحش ها رو به خودم و خانوادم میداد 

هر اتفاقی باب میلش نبود از کتک و فحش کمک میگرفت 

و خوب اختلاف ها شدت گرفت ...

خانوادم خیلی میگفتن جدا شو طلاق بگیر اما من میگفتم نه عاشقشم درستش میکنم و درست میشه بریم زیر یه سقف خوب میشه

شوهرم از حمایت خانوادم کینه برداشت 

دوران عقدم به تلخی میگذشت بی محلی های شوهرم جواب تلفن هامو نمیداد بیرون که اصلا نمیبرد عصر ۵ شنبه میومد دنبالم منو میبرد میذاشت خونشون خودش میرفت تا شب شب میومد کنارم میخوابید دوباره تا فردا...فردا صبح میرفت تا عصر من عملا با مادرش بودم خودش کلا بیرون بود پی رفیق و ....


کاربر خیلی قدیمی مثلا ۹۴ اونموقع ها 

و...و...و.....

با همه پستی و بلندی ها اون چشماشو رو زبون من بست منم رو کارای اون اومدیم خونه خودمون 

برای عروس های دیگشون تمام مبل ها و وسابل از پامچال خریداری شده بود همه لوکس و مارک به طوری که بعد ۱۰ سال هنوزم عالیه 

و اما من منو بردن تو یه مغازه گفتن چکی از همینجا هر چی میخوای بردار 

سرویس طلا که خودم انتخاب نکردم ارزون ترین سرویس و کلا ارایشگاه و لباس و حلقه هیچ کدوم انتخاب من نبود گذشت و ما عروسی کردیم یادمه سال ۹۴ نزدیک به ۲۵ میلیون شاباش جمع شد 

تمام اون شاباش ها و سکه ها و سرویسم و طلای هایی که خانوادم بهم داده بودن فردا ی عروسی رفت و من حتی یه ۱۰۰ هزار تومنم نداشتم شوهرم همه رو برد فروخت منم مقاومتی نکردم چون دوسش داشتم و ناراحت کردنش مرگ من بود 

البته بعد ها یکی دوبار واسم طلا خرید که هر دفعه به یه بهانه برد فروخت از جمله زبون دراز من 

وارد زندگی شدیم و صربه اولو خوردم شوهرم برای خونه نون نمیخرید 

😐😑 کلا به زوووور خرید خونه رو انجام میداد هر چی من پافشاری میکردم اون بدتر میکرد نون قند چایی همه چی تموم شده بود برنج و گوشت همه چی صفر صفر بود 

و اونم مفتخرانه نمیخرید بعد منو کتک میزد که مگه عدسی هم غذاست اخه چندین بار و به کرات این اتفاق ها تکرار شدند 

یادمه پدر شوهرم برای خونه ما خرید میکرد چندین و چند بار 

شوهرمم هر دفعه منو کتک میزد که چرا به بابام گفتی 


کاربر خیلی قدیمی مثلا ۹۴ اونموقع ها 
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز