سلام دوستای گلم.
میخوام مشکلمو براتون بنویسم
تورو خدا راهنماییم کنید.
۳سال هست که ازدواج کردم. بعداز ۳ماه از زندگی مشترک متوجه شدم مادرشوهرم خونه ی من رو وقت هایی که از خونه میرم بیرون میگرده.
خونه ۴طبقه هست و همه ی طبقات به اسم مادرشوهرم هستش.تا اینکه وقتی در مورد این جریان مطمعن شدم به شوهرم گفتم.اما شوهرم قبول نکرد بهش گفتم بدون اینکه مادرت بدونه کلید خونه رو عوض کن تا احترام ها از بین نره.و چون شوهرم ایمان داشت به مادرش که مادرش همچین کاری نمیکنه تو خونه دوربین گذاشت و تو فیلم مادرش ضبط شده بود که در نبود من کل خونه رو میگرده.. بعد از یه مدت قهر دوباره آشتی کردیم و مادرشوهرم با وقاحت تمام گفت خوب کاری میکردم خونه ی خودم هست و من اعتراض به اینکه وسایل ها مال منه و من دارم تو این خونه زندگی میکنم اختلاف ها اوج گرفت.از اول زندگی هم مادرشوهرم به من حسادت میکرد که چرا بعد از ازدواج پسرش کمتر بهش محبت میکنه.در حالی که من همش به شوهرم میگفتم با پدرو مادرت مهربون باش.خلاصه بعد از مدتی با حسادت های مادرشوهرم و دخالت هاش که همش منجر به بحث بین منو شوهرم میشد و همه از یه طرف میگفتن بچه بیار تا شوهرت به خاطر بچه کمتر هوای مادرش رو نگه داره و همینطور مادرشوهرم انگ اینکه من نازا هستم خیلی اذیتم میکرد تا اینکه تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم.تو اقدام بچه بودیم که من به کلاس قالی بافی میرفتم که متوجه شدم مادرشوهرم منو میپاد. و بعداز مدتی بهم انگ زن بدکاره رو زد و شوهرم با اینکه میدونست من از خانواده ی مذهبی و نماز و قران خون هستم اعتنایی به انگ مادرش نکرد.تا اینکه مادرش بهم تهمت های ناروا از جمله اینکه دزد هستم و.. همش منو ناراحت میکرد این رو هم عرض کنم که تو این مدت طوری رفتار کرده بودن که خانوادم حق اومدن به خونه ی من رو نداشتن.وقتی خانوادم میومدن مادرشوهرم انتظار داشت برم بهش التماس کنم تا اونا هم بیان خونم. که سر این موضوع ها خانوادم طول این ۳سال فقط دوبار اومدن خونمون و دیگه هیچ وقت. خلاصه وقتی بارداری رخ نداد با آزمایش های شوهرم متوجه شدیم شوهرم عقیم هستش.
و دو سال تمام کنارش بودم این دکتر و اون دکتر.. و هربار که تهران میرفتیم برای آزمایش میرفتیم خونه خواهرم و از جریان نابارور بودن شوهرم هیچکس اطلاع نداشت.و این رو هم بگم شوهرم به قدری به خانوادش بها میداد و میده که سر هر بحث کوچیکی که بین من و شوهرم اتفاق میافتاد. پدرشوهرم بدون اینکه جریان رو به خانوادم بگه که به نظر من اصلا اختلاف من و شوهرم بهش ربطی نداشت زنگ میزد به شوهرخالم. و من سر این موضوع که چرا به شوهرخالم میگید همش جنگ داشتم.میگفتم مشکل زندگی من به هیچکس دخلی نداره اما پدرشوهرم انقدر شوهرم رو انگولک میکرد و از مشکلاتمون باخبر میشد به جای حل اختلاف به همه جار میزد. بعد از مدت ها رفتیم یزد برای درمان شوهرم ۵ماه یزد بودیم تو چه شرایط سختی کنار همسرم موندم و کم نیاوردم که مبادا شوهرم احساس کنه که پشتش رو خالی کردم.بعد از برگشتن دیدم مادرشوهرم قشنگ اومده خونه رو زیرو رو کرده لباسامو گشته و هرچی از خوردنی از برنج بگیر تا گوشت و... همرو جمع کرده و برده وقتی این موضوع به شوهرم گفتم.گفت من خودم گفته بودم و به خاطر اینکه باز هم شوهرم ناراحت نشه هیچی نگفتم خلاصه بعد از ۳روز از برگشتن مادرشوهرم به شوهرم یه شیشه مشروب داد که بخور برای بیماریت خوبه.و چون میدونست من از مشروبات متنفرم و شرط ازدواج هم این بوده که الکلی نباشه به خاطر در آوردن لج من به شوهرم مشروب داد.به شوهرم گفتم اگه مشروب بیماری تو رو درمان میکرد من چرا ۲سال هست دنبالت این دکتر اون دکتر میومدم و چرا تو یزد این همه سختی رو تحمل کردم که شوهرم از دستم گرفت و پرتم کرد گوشه خونه که به تو ربطی نداره مادرم حتما یه چیزی میدونه و من سر این کارش خیلی ناراحت شدم ۴روز باهام حرف نزد نهار شام هم خونه مادرش میل میکرد و غذاهای که من میپختم رو نمیخورد.تا اینکه با مادرم با تلفن حرف میزدم مادرم گفت پاشید بیایید خونه ما مهمون داریم گفتم شوهرم خونه نیست.گفت شوهزخواهرتو میفرسم دنبالت وقتی شوهرت اومد بهش زنگ میزنیم اونم شام بیاد.وقتی داشتم میرفتم خونه مادرم شوهرم دید و شوهرخواهرم با شوهرم احوال پرسی و خدافظی کردن و ما رفتیم و بلافاصله شوهرم پیام داد که دیگه خونه برنگرد.شب که شد هرچی زنگ زدیم که بیاد خونه مادرم جواب تلفن مارو نداد.نه تلفن مادرم نه پدرم .و ،وقتی شوهرخواهرم باهاش حرف زد گفت نمیاد و میخواد از من جدا بشه. بهدتز گذشت ۵روز و نیومدنش دنبال من،خواهرم گفت زندگیت حیفه این همه سختی کشیدی پاشو برو سر زندگیت از جایی که من برادر ندارم و همه ی فامیل هام تهران هستن با خواهرم رفتیم خونه که اگه شوهرم خواست بدوبیراه بگه به خاطر خواهرم خجالت بکشه که شوهرم خونه نبود تا مادزشوهرم منو خواهرم رو دید شروع به فحش دادن و کتک زدن خواهرم و من فقط تونستم زنگ بزنم به شوهرم که کجایی بیا خونه.
تا شوهرم بیاد دیدم نه مادرشوهرم دست بردار نیست زنگ زدم کلانتری، تا کلانتری بیاد زنگ زدم مادرم که اینا در رو بستن و دارن به مافحاشی میکنن تا اومدن کلانتری مادرم و شوهرم و پدرشوهرم از راه رسیدن و شوهرم به جای طرفداری از من
شروع کرد به فحش مادرم و خواهرم و کتک زدن خواهرم
خواهرو مادر و پدر شوهرم هی داشتن فحش میدادن و شوهرم میگفت طلاقت میدم تورو میخوام چیکار!!! تا اینکه کار ما به دادگاه کشید الان ۳ماه هست که از شوهرم خبری نیست نه زنگی نه پیامی همش عکس میزاره که باخانوادش در حال خوش گذرونی
اما با این وجود دوسش دارم میدونم بی عقلانه هست اما شوهرمه چون تنها مرد زندگیمه قبل ازدواج با هیچکس رابطه ای نداشتم و ازدواجم خیلی سنتی بوده. شوهرمم میگه آخرش میای برای منت کشی
و همچنان منتظره من برم منت کشی.