کسایی که جریان زندگیمو میدونن خبر دارین که منو شوهرم چقدر عاشق همیم و بدون هم نمیتونیم زندگی کنیم
گفته بودم که برادرشوهرم ۲۰سالشه و با ما زندگی میکنه، بارها خودمو شوهرم به مادرشوهرم گفتیم که ما جوانیم و زشته پسرتون اینجاست اما همش میگفتن نه اینم داداشتون چه اشکالی داره
ما خونمون تهرانه و مادرشوهرم شهرستان
اینکه نمیتونم با برادرشوهرم زندگی کنم بخاطر اینکه همش میره لباسزیراشو میندازه رو لباسای من
مثلا من میرم تو اتاق خواب بخوابم که روسریمو چادرمو در بیارم اما از خواب یهو بیدار میشم میبنیم بالا سرم داره نگاه میکنه
چون مستاجریم اتاق قفل نداره
یا اینکه فیلمای چرت و پرت میبینه و خیلی اذیت میکنه
هر چی تو خونمون میشه سریع زنگ میزنه مادرشوهرم میگه
یا میره حموم معذرت میخوام تو حموم پر از مو میشه و آب نمیریزه
لباس زیراشو همینجوری پرت میکنه تو حموم و لباسامون
شوهرمم خیلی به مادرش میکه بیایید اینو ببریدش اما اصلا گوش نمیدن
برادرشوهرم چون دانشجو هست اومده تهران با ما زندگی میکنه
خوابگاه داره اما اونجا نمیمونه
الانم که دانشگاه تعطیله به هوا دخترا مونده اینجا
تا اینکه من بیست روز پیش سقط کردم و رفتم شهرستان
مثلا خونشون میرفتم اگه شوهرم بهم خوراکی میداد مادرشوهرم میگفت خوبه برات بچه مرده اورده و اینقدر بهش میرسی
یا میرفتم خونشون بخدا همش گرسنگی میکشیدم ولی همش بهم تیکه مینداختن
هستید بگم؟