نمیدونم من سخت گیرم خانواده ام سختگیرن یا واقعا من ساده و مظلوم ام و یا به قول خانواده ام کوتاه میام.
همسرم شغلش طوریه که در ماه ده شبانه روز شیفت هستش ومن این مدت خونه پدرم هستم. این ده روز معمولا تو ۴ هفته ماه پخش میشه.
همسرممیگه که تو خانواده ات رو میبینی دیگه چه لزومی داره بازم بریم؟! فوق اش منتو ماه یه شب بیام. خانواده اممیگن چرا نمیاد فلان و... اخه بقیه خواهرا و دومادا تقریبا ۵شب در هفته اونجان.
یا مثلا خانواده همه جمع میشن زنگ می زنن بیاین باز اکثر اوقاتمیگه نمیام تو برو که دیگه منم نمیرم یا مامان ام زنگ میزنه دعوت میکنه اکثراوقات میگه نمیام.
من اصلا نمیتونم از طرف خودم بگم میایم یا نه؟ ولی خواهرام شوهراشون مشکل ندارن هروقت بگی خودشون میگن اره یا نه و اکثرا شوهراشونمیگن بریم. ولی شوهر من اینطوری نیست.
البته اینو بگم ما باهم که هستیم حوصله مون سر نمیره ولی اونا همش دوس دارن تو جمع باشن و باهم.
خیلی اذیتم که اختیاری تو مهمونی ها ندارم نمیدونم چیکار کنم؟ به خاطر اینکه بقیه زیاد میان من نمیرم با شوهرم منظورمه خیلی به چش میاد و خانواده ام ناراحتن و اینکه سر مریضی بابام خودش رو کشید کنار به دل گرفتن بدجور این مورد رو حق دارن. بقیه دومادا کلا اونجا بودن و شب همراهش ولی این فقط یه بار اومد بیمارستان.
کلا زورم بهش نمی رسه خیلی بهش محبت میکنم و میرسم حتی بعد اون از حرفش کوتاه نمیاد. به نظرم اصلا قلق نداره